..برای آنروز
ه
چقدر تنبلی کردم این چند وقته تو نوشتن.. تو فکر کردن و زمزمه کردن نه اما! اولش که با کار شروع شد.. آره خوب یه کمی هم تعجب داره! اما رفتم سر کار.. شاید هم واقعا رفتم سر کار! یه چیزایی دارم یاد میگیرم !! باحال بود! اما یه چند وقتی میشه دوباره دارم تنبلی میکنم.. دوباره شب بیداری و روز خوابی و بهانه های الکی برای خودم.. جالبه که هیچ کس هم نمیپرسه چرا دیر اومدی، چرا نیومدی یا اصلا کجا بودی.. ه
هفتۀ پیش عروسی یکی از دوستام بود.. دوستای دوران کودکی.. اولش هیچ احساسی نداشتم؛ اما یه کم که گذشت.. دیدنش تو لباس دامادی.. یاد بچگیهامون افتادم.. شیطونی ها و بازیگوشی های دوران کودکی.. بازیگوشی هایی که واسه همه تموم شده اما واسه من مونده.. من و شاید تو.. و یادم میاد که چه احمقانه و خجالت آور بود که بعد از اون هم باز چند باری خواسم همون شیطونی ها رو تکرار کنم.. اما دیگه قراره بزرگ شده باشیم.. همه بزرگ شدند .. یه جا خوندم وقتی مثلاً یازده سالت میشه، ده سالت هم هست.. هشت سالت هم هست.. فکر نکن تو الان یه پسر یازده ساله ای.. وقتی دلت تنگ میشه که بپری تو بغل مامانت و گریه کنی، اون ماله اینه که تو پنج سالت هم هست.. یا هر چی که شما بگین.. چند روز دیگه یه سال دیگه بهم اضافه میشه و شاید تو این چند ساله، تنها سالی باشه که میفهمم داره میگذره.. چقدر دلم برای یازده سالگی هام تنگ شده.. چند روز پیش یه نامه ای تو کاغذ هام پیدا کردم. مال دوران مدرسه بود.. فکر کنم دبستان.. مدیرمون داده بود و گفته بود سالها بعد اینو بخونید..: ه
هفتۀ پیش عروسی یکی از دوستام بود.. دوستای دوران کودکی.. اولش هیچ احساسی نداشتم؛ اما یه کم که گذشت.. دیدنش تو لباس دامادی.. یاد بچگیهامون افتادم.. شیطونی ها و بازیگوشی های دوران کودکی.. بازیگوشی هایی که واسه همه تموم شده اما واسه من مونده.. من و شاید تو.. و یادم میاد که چه احمقانه و خجالت آور بود که بعد از اون هم باز چند باری خواسم همون شیطونی ها رو تکرار کنم.. اما دیگه قراره بزرگ شده باشیم.. همه بزرگ شدند .. یه جا خوندم وقتی مثلاً یازده سالت میشه، ده سالت هم هست.. هشت سالت هم هست.. فکر نکن تو الان یه پسر یازده ساله ای.. وقتی دلت تنگ میشه که بپری تو بغل مامانت و گریه کنی، اون ماله اینه که تو پنج سالت هم هست.. یا هر چی که شما بگین.. چند روز دیگه یه سال دیگه بهم اضافه میشه و شاید تو این چند ساله، تنها سالی باشه که میفهمم داره میگذره.. چقدر دلم برای یازده سالگی هام تنگ شده.. چند روز پیش یه نامه ای تو کاغذ هام پیدا کردم. مال دوران مدرسه بود.. فکر کنم دبستان.. مدیرمون داده بود و گفته بود سالها بعد اینو بخونید..: ه
ه
برادرم: ه»
این نامه را که با یک دنیا صمیمیت و دوستی برایت نوشتهام برای همیشه نگاهدار و مطمئن باش روزی فرا خواهد رسید که آرزو کنی زمان حتی برای لحظهای کوتاه بعقب باز گردد و خاطرات شیرین دوران مدرسه برایت تجدید شود و سخت افسوس خواهی خورد که امکانی وجود ندارد. برای آنروز مینویسم. ه
دوست من: ه
بی شک در کشاکش این زندگی رنگارنگ هر روز از عمر را دستخوش نوعی بازی روزگار خواهی بود، و در این مصافها رنگها خواهی گرفت و تفکرها خواهی کرد. دو راهیها خواهی دید و تردیدها خواهی کرد. برای آنروزت فکری کرده ام ... تا شاید هدایتی باشد. ه
این نامه را که با یک دنیا صمیمیت و دوستی برایت نوشتهام برای همیشه نگاهدار و مطمئن باش روزی فرا خواهد رسید که آرزو کنی زمان حتی برای لحظهای کوتاه بعقب باز گردد و خاطرات شیرین دوران مدرسه برایت تجدید شود و سخت افسوس خواهی خورد که امکانی وجود ندارد. برای آنروز مینویسم. ه
دوست من: ه
بی شک در کشاکش این زندگی رنگارنگ هر روز از عمر را دستخوش نوعی بازی روزگار خواهی بود، و در این مصافها رنگها خواهی گرفت و تفکرها خواهی کرد. دو راهیها خواهی دید و تردیدها خواهی کرد. برای آنروزت فکری کرده ام ... تا شاید هدایتی باشد. ه
«...
ه
و افسوس که نبود.. شاید هم سالها بعد دریابم که بود.. باقی برای آنروز.. ه
2 Comments:
At Monday, February 07, 2005 9:30:00 AM ,
خشایار said...
همون که سهراب گفت درسته
At Monday, February 07, 2005 11:54:00 AM ,
Anonymous said...
سلام . با همه حال و احوال کردم به جز تو و چند تا ديگه . آره وبلاگ خوبی داری مخصوصا اون شب که رفته بودی شب قدر خيلی جالب بود .
راستی کامنت ابراهيم يه جوريه که ... من از اين حرف يه حالی می شم.
www.rezashabbin.blogsky.com
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home