sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Saturday, February 11, 2006

داستان ِ پیرمرد

هوا سرد نبود اما «پیرمرد» سردش شده بود. این نامی بود که زیاد خود را با آن خطاب می‌کرد. هر گاه که جلوی آینه می‌ایستاد و به خود نگاه می‌کرد؛ دستها را در موهایش فرو می‌کرد و سعی می‌کرد بهترین روش را برای پر کردن ِ جاهای خالی پیدا کند. با اینکه از بهترین کِر ِم‌های دست و صورت استفاده می‌کرد، اما چروک‌های زیادی توی صورتش بود. خیلی ها می‌گفتند که بیشتر از سنش نشان می‌دهد. جوانتر که بود، اصلا از شنیدن ِ چنین حرفی خوشش نمی‌آمد. اما حالا؛ دیگر برایش تفاوتی نمی‌کرد.
خیلی از شبها می‌آمد و اینجا می‌نشست. و با اصراری عجیب سعی می‌کرد همیشه روی یک نیمکتِ بخصوص بنشیند. فکر می‌کرد اینهم یک عادتِ پیرمردی ست. جالب اینکه جز یک بار، همیشه نیمکت خالی بود. آنبار هم تمام ِ مدت فقط قدم زده بود. نیمکت‌های دیگر برایش غریبه بودند. «پیرمرد‌ها از تغییر می‌ترسند» جمله‌یی بود که بارها به مراجعینش گفته بود و سعی کرده بود وادارشان کند که اثبات کنند چنین نیستند. پیرمرد حس کرد باید تکانی بخورد. پای چپش را از روی پای راستش بلند کرد. کمی به سمتِ چپ خم شد و اینبار، پای راستش را روی پای چپش انداخت. دست چپش را به عقب برد و روی پشتی ِ نیمکت انداخت و دستِ راستش را هم روی زانویش گذاشت. بعد از چند ثانیه فهمید که راحت نیست. فکر کرد به مدل قبلی برگردد. اما دیگر حوصله‌‌اش را نداشت. می‌دانست دستش به زودی خواب می‌رود و باید از عقب برش دارد. فکر کرد کاش چیزی با خود آورده بود تا به آن «تکیه» کند و یا اصلا چرا این نیمکت‌ها دسته ندارند تا بشود روی آن خم شد. پاسخ را می‌دانست، اما با لج بازی، زیر ِلب غرولندی کرد و تصمیم گرفت به نشانه‌ی اعتراض نیمکت را ترک کند. دور و بر را نگاه کرد تا اوضاع را بسنجد. خلوت تر از آن بود که احتمال اشغال کردن ِ نیمکتش زیاد باشد. بلند شد. فکر کرد حالا کدام طرف برود. باید موقعی که نشسته بود تصمیم می‌گرفت. احساس کرد نگاه‌های شماتت باری او را بخاطر این ندانم کاری‌اش سرزنش می‌کنند و ناخودآگاه پشتش کمی خم شد. «پیرمرد بیچاره..» تصمیم گرفت کنار نرده‌های رودخانه برود. آنجا می‌توانست بازی ِ دیدن خودش را روی سطح آب تکرار کند. هیچ گاه نتوانسته بود صورتش را کامل توی آب ببیند. می‌ترسید بیشتر خم شود. هرچند نه آب عمق ِ چندانی داشت و نه نرده‌ها ارتفاع زیادی از سطح آب داشتند. هرچه بود، همیشه فکر می‌کرد که از ارتفاع می‌ترسد و همیشه هم ترسیده بود. با خود فکر کرد که چرا خیلی از «ماها» از ارتفاع می‌ترسیم و یادش آمد زمانی به خودش گفته بود که روزی حتما در این زمینه تحقیق خواهد کرد. نفسش را محکم بیرون داد و سعی کرد فراموشش کند. مثل ِ همه‌ی کارهای نکرده‌ی دیگر..
کمی روی نرده خم شد. دور و برش را نگاه کرد. دوست نداشت کسی موقع ِ بازی نگاهش کند. هرچند مطمئن بود کسی نگاهش نخواهد کرد. اگر فرد ِ دیگری این حرف را می‌زد، با لبخندی می‌گفت که تو دوست داری کسی باشد و نگاهت کند. ولی جرأت گفتن ِ این حرف به خودش را نداشت. خواست سرش را کمی جلوتر ببرد؛ اما آن شب اصلا حوصله‌ی بازی نداشت. می‌خواست همین طوری که هست، بماند. یادش آمد که قوز کرده است. به عقب خم شد و کمرش را تا جایی که می‌توانست، صاف کرد. راحت نبود. فکر کرد «حداقل برگردم روی نیمکتِ خودم». آرام برگشت و با نجابتِ یک پیرمرد ِ مهربان، با آرامش و وقار، جوری که هیچ کس نتواند ایرادی بگیرد، به سمتِ نیمکتش حرکت کرد. از دور احساس کرد نیمکتش را اشغال کرده‌اند. اخم کرد. هیچ خوشش نیامده بود. اشغالگر، آدم ِ درشت هیکلی به نظر می‌رسید که به طرز ِ ناراحتی نشسته بود. هرچند از این فاصله نمی‌توانست خوب تشخیص دهد. دست کرد توی جیب ِ پالتویش و عینکش را برداشت. سالها بود که دیگر همیشه عینکش همراهش بود. بعد از آن بار که از نزدیکترین دوستش خواسته بود تا عینکش را لحظه‌یی به او قرض بدهد و او با تعجب نگاهش کرده بود. همان موقع که تازه فرق های اینجا داشت روی سرش خراب می‌شد. عینکش را آرام بر چشم گذاشت و نگاه کرد. آنها دو نفر بودند. نزدیک تر شد. دو پسر. به نظر بیست ساله می‌آمدند. یا همین حدود؛ سرهایشان را بهم تکیه داده بودند. آن که جای پیرمرد نشسته بود، دستهایش را روی پای آن یکی گذاشته بود و آن دیگری، دستش را پشتِ سر او. و هر دو بدون ِ اینکه چیزی بگویند به جلو خیره شده بودند. به رودخانه. پیرمرد حالا دیگر نزدیک شده بود. می‌توانست به خوبی چهره‌هایشان را ببیند. دستهایشان؛ پاهایشان؛ بدنشان را که مثل ِ پازل درهم فرو کرده بودند و از دور یکی به نظر می‌آمدند. پیرمرد فکر کرد چه خوب که برای نیمکت ها دسته نمی‌سازند.. دلش می‌خواست همانجا بایستد و نگاهشان کند. اما می‌دانست که این چیزها اینجا مرسوم نیست. یا در حقیقت او نمی‌تواند. همان طور که رد می‌شد، نگاهی به نیمکتش انداخت، در دل چیزی به او گفت، لبخندی زد و آرام، جوری که خلوتِ آن دو را بهم نزند، از روبرویشان رد شد.
کمی جلوتر، لحظه‌یی ایستاد. عینکش را برداشت. آن را به دقت جمع کرد و در جیبش گذاشت. کمرش را صاف کرد. نفس ِ عمیقی کشید و به طرف «خانه» براه افتاد.

بهمن هشتاد و چهار

13 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home

 
Free counter and web stats