!..امشب چه شبیست
چقدر احساس سبکی میکنم ـ احساس آرامش، خوشحالی.. دوست دارم پرواز کنم تو آسمونا ـ دوست دارم بپرم ، دوست دارم بدوم.. دوست دارم چشام رو ببندم و بدوم تا باد بخوره تو صورتم ـ دوست دارم برم از اینجا.. برم یه جایی که فقط با این تصویر آخر زندگی کنم ـ باید زندگی کنم.. باید این تصویر رو بذارم یه گوشه و باهاش زندگی کنم.. یه «زندگی» بود برای خودش..
امشب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.. هیچ وقت.. چقدر خوشحالم ـ چقدر خوشحالم از اینکه تونستم خوشحالش کنم. وای خدا... خوشحالش کردم؛ اونم اینهمه! چقدر زیبا بود وقتی میخندید.. چقدر قند توی دلم آب میشد.. من خوشحالش کرده بودم و دلم میخواست امشب تا خود ِ ابدیت ادامه داشت.. و او میخندید و من میدیدم.. نگاهش میکردم، قورتش میدادم و آخرین تصویری که ازش میدیدم خندهاش بود..
دلم میخواد یه دفتر سیاه کنم و همش بگم چقدر خوشحالم از اینکه خوشحالش کردم. چقدر.. از اینکه میتونستم خوشحالش کنم.. خندید.. و صورتش مثل گل شد.. وای ـ چیه این.. آخه چیه این.. دنیایی بود امشب.. صورتش سرخ شد وقتی اومد..چییی شد.. وای ـ دوست دارم فقط از امشب بگم.. تا آخر عمرم به امشب فکر کنم و باهاش زندگی کنم.. همین بسه.. «یک بار خواب دیدن ِ تو، به تمام عمر میارزد.»
حالا دیگه هیچ کاری ندارم. هیچ.. انگار سبک شدم. همهی کارام رو کردم و دیگه خوشحال و سبکبار میخوام برم یه جایی مثل بهشت.. یا خود بهشت.. برم و فقط فکر کنم؛ لذت ببرم و بخندم.. قرار بود منو بُکشه! وای چه حرفایی زد دوباره امشب به من! « من تو رو میکـُشم فقط بگو چه جوری! راهشو خودت انتخاب کن! » آخه تو چی هستی جونور؟ چقدر من تو رو دوست داشته باشم؟ واقعا باید بخورمت؛ باید قورتت بدم. آره ـ واییی دلم میخواد قورتت بدم و باز توی دلم بخندی با همون خنده هات ـ که تمام صورتت روشن میشه. به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنم. هیچ تصویر دیگهيی نباید بیاد تو ذهنم. فقط امشب.. تو تو تو امشب امشب امشب
گریه نکردم. حتا بغض هم نکردم. فقط میخندیدم. فقط.. خیلی شادم.. باور کن ـ خیلی شادم.. یک شادی ِ درونی ـ یه آرامش ِ درونی.. عالی ِ عالی.. معرکه!
بوس بوس عزیزم
بامداد یک شنبه، هفدهم مهرماه
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home