پیرمرد
.
.
.
ـ اگر بخواهم مرا نصیحتی کنید، چه خواهید گفت؟
ـ من پندی ندارم به کسی بدهم. مگر کی هستم؟ هرکس باید راهِ زندگیش را خودش پیدا کند.
.
ـ حالا پندِ مرا برای چه میخواهی؟ خیلی تنهایی؟
ـ بله.
ـ کسی را نداری باهاش حرف بزنی؟
ـ نه. به جاش مینویسم.
ـ نه پسرم؛ کاغذ پژواک ندارد. آدمی باید پژواکِ صدایش را بشنود. لطفاً همین جا نگه دار.
پیاده میشوم و دستِ پیرمرد را میگیرم تا پیاده شود. کاش میشد ببوسمش..
7 Comments:
At Wednesday, October 05, 2005 4:09:00 PM ,
Anonymous said...
سلام سینا
At Wednesday, October 05, 2005 9:15:00 PM ,
Anonymous said...
چه تلخ ... اما ... روشن
At Thursday, October 06, 2005 6:01:00 PM ,
Anonymous said...
به من بگو چرا؟ به من بگو ... فرياد بزن اما بگو چرا!ا
At Friday, October 07, 2005 4:00:00 AM ,
مهدی said...
کسی را نداری باهاش حرف بزنی ؟؟
شاید گوش هایی که دوست دارند بشنوندت لایق ات نیستند
At Friday, October 07, 2005 4:01:00 AM ,
مهدی said...
برای پست قبلی :
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
At Saturday, October 08, 2005 5:11:00 PM ,
Anonymous said...
كاغذ ، پژواك، پيرمرد، پند
آقا همين بفل نگه دار منم پياده ميشم
At Monday, December 05, 2005 5:00:00 AM ,
مهدی said...
خبری نیست. تو چه خبر؟
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home