«یک نفر»
ا
ایستادهای، در مترو. روبروی «یک نفر». باید دستت را به جایی بند میکردی. قطار راه خواهد افتاد و تو پرت میشوی. چارهای نداشتی. و چه بهتر که دستت را به میلهای بگیری که «یک نفر» دیگر هم آنرا گرفته است. حالا دیگر باید نزدیک تر شوی. ومیشوی.. «یک نفر» روبروی توست. همیشه نگاه کردهای و این بار هم.. مثل همیشه از پائین شروع میکنی. سرت پائین است و نگاهت پائین تر.. چشمهایت انگار حریص شده اند. نه مثل همیشه، که بیشتر.. ایستگاه سعدی سوار شدی؛ بعد از یک قرار ناموفق. ناراحت و آویزان.. و حالا روبرویت «یک نفر» ایستاده است که تو در هر حرکتش معنایی را جستجو میکنی.. قطار تکان میخورد؛ آدمها هم. دستها خسته میشوند.. پاها هم.. و تو که نگاهت پائین است: پای راستش را جلو آورد.. به من نزدیک کرد.. اینوری شد.. نفسهایش تندتر شده.. چقدر تکان میخورد.. اوه! دستش به من خورد.. درست است که قطار تکان خورد، اما دلیلی نداشت که دستش به من بخورد.. نگاهش کن.. بگذار بفهمد نگاهش میکنی.. نگاهت کرد.. دیوانه! سرت را پائین ننداز.. چرا اینقدر سرفه میکند؟.. باز تکان خورد.. شلوارش را تکان داد.. ای وای.. دستش را برد... حتما منظوری داشت. ندیدی نگاهت کرد؟ چرا انقدر پایش را نزدیک تو آورده؟ خودش هم یک وری ایستاده. جا که زیاد است.. چه تهریش قشنگی.. هیکلش هم خوب است. اما، چه کفشهای قشنگی.. باید همین باشد، خودش است.. فقط باید کمی جرات کنی و بگویی.. پیاده شد.. برو.. برو.. ه
او تند میرود و تو تند میدوی.. پلهها را دو به دو می رود و تو حتی رنگ جوراب هایش را هم تشخیص میدهی. حالا دیگر حتما باید به او برسی.. فقط چند نفر فاصله داری.. پله های آخر.. رسیدی.. ه
.
.
ـ رسالت، «یک نفر».. ه
او تند میرود و تو تند میدوی.. پلهها را دو به دو می رود و تو حتی رنگ جوراب هایش را هم تشخیص میدهی. حالا دیگر حتما باید به او برسی.. فقط چند نفر فاصله داری.. پله های آخر.. رسیدی.. ه
.
.
ـ رسالت، «یک نفر».. ه
4 Comments:
At Sunday, April 24, 2005 8:40:00 PM ,
مهدی said...
بر خلاف این که خودت گفتی از این متن راضی نیستی و در سخنرانی های متعدد بر این نکته پافشاری کردی [همینا رو قرار بود بگم ؟!] ولیکن متنت نه تنها دلچسب بود ، بل که توصیف موقعیتی بود که بنده به شخصه بسیار مشابه آن را تجربه کرده ام . امیدوارم نوشته ی جناب عالی و سخنان بنده ، حربه ای برای سخن پراکنی های بی اساس جماعت منحرف قرار نگیرد .
زیاده از حد جسارت است : مهدی
At Monday, April 25, 2005 2:14:00 PM ,
آدم آهنی said...
آزادی، -همیشه- فقط یک نفر
At Monday, April 25, 2005 10:28:00 PM ,
Anonymous said...
ا چه جالب منم تو ایستگاه مترو ديت داشتم البته ایستگاه نواب بود.
At Monday, May 02, 2005 6:10:00 PM ,
شب بین said...
امان از دست اين مترو .من هم گاهی تو مترو يه همچين احساساتی بهم دست ميده
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home