sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Friday, August 12, 2005

خودت گلودرد بگیری ایشالا

این چند روزه که نیستی، احساس عجیبی دارم. انگار قسمتی از خودم را از دست داده‌ام. یا جایی رفته‌ام و آنقــَدَر مشغول شده‌ام که یادم رفته تو را بردارم. از بس که پیشم بودی، این چند وقته. وقتی نبودی، اینجا خیلی خبرها بود. اما من همه‌اش را گذاشتم برای وقتی که تو بیایی. آخر بدون تو دست و دلم به هیچ چیز نمی‌رود. جوری شده‌ام که بدون اینکه بـه تـو بگـویم، آب هم از گلـویم خوش پاییـن نمی‌رود. راستش را بخواهی، دلم می‌خواست از اول همه چیز را برایت تعریف کنم. اما خُب، تقصیر خودت بود؛ می‌خواستی باشی..

یادت هست؟ قرار بود فقط یک بازی باشد.. قرار بود من و تو بنشینیم و تخمه بشکنیم و تماشاچیان این بازی باشیم.. بخدا من سر ِ قرارم بودم.. اما انگاری «بازی» جور دیگری شده. تابلوی تعویض، شماره‌ی من را نشان می‌دهد.. ولی من که اصلا نمی‌خواستم بازی کنم.. راستش را بگویم می‌ترسیدم از بازی.. از اینکه عاقبت بازی تمام می‌شود و من می‌مانم و خستگی.. و سکوت، که همه‌ی تماشاگران رفته اند، هرچند می‌دانم که تو هستی.. و می‌آیی وسطِ میدان ِ خالی و دستِ مرا می‌گیری.. می‌دانم که شانه‌هایت همیشه برای من جا دارد.

بازی ِ بی سرانجام اصلا شروع کردن ندارد. یا دارد؟ نظر تو چیست؟ که اینجا برنده بودن در «بازیگری» ست و سوتِ پایان، «عدم» توست.. و باید تا آنجا که می‌توانی این بازی را کش بدهی تا جانت در بیاید.. گیر کرده‌ام این وسط. این بار نمی‌دانم چرا دست‌هایم هم می‌لرزد.. از سرماست یعنی؟ وسط تابستان؟

من اینجا نشسته‌ام. صندلی ِ خودم را دارم. کسی نمی‌تواند مرا بلند کند. بلیتش را گرفته‌ام. تو هم هستی.. و من خوشحالم. تخمه هم داریم، حوصله‌مان سر نمی‌رود. اما آخرش چی؟ همیشه از این «آخرش» می‌ترسم.. باید بازی کرد، بازی خوب است، من بازی کردن را دوست دارم. اما؛ بازیکن محبوب تو کیست؟ و ترجیح می‌دهی با هم بنشینید و تخمه بشکنید یا دست در کمرش بیندازی و زیر یک خمش را بگیری؟

(پوست تخمه‌هات رو روی زمین نریز اوشکول)

امشب که به تو فکر می‌کردم، و به دوست داشتن، به یاد کویر افتادم و فصل ِ دوست داشتنش. پیدایش کردم.. ـ پُر بود از خاک ـ و یک گل ِ سرخ ِ خشک شده لایش بود.. یادم نیست کِی گذاشته بودمش آنجا که از دوست داشتن گفته بود. تو هم بخوانش

.
.
.

«آری؛ باشی و زندگی کنی.... که دوست داشتن از عشق برتر است و من، هرگز، خود را تا سطح بلندترین قله‌های عشق‌های بلند، پایین نخواهم آورد.»

1 Comments:

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home

 
Free counter and web stats