sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Friday, September 23, 2005

داستان

کودک چشمانش را گشود و حشره‌ای را دید که روی سقف راه می‌رفت. به آن می‌نگریست و چشمک می‌زد تا ببیند به کجا می‌رود. حشره به سمتِ پنجره راه افتاد، بدون ِ مکث با گامهای کوتاه پیش می‌رفت و اندک اندک به سرعت خویش می‌افزود. پسرک فکر کرد که حتما این جانور به راهی مخصوص می‌رود و شاید در جایی منتظر بماند تا حشره های دیگر به دنبالش بدوند، برای اینکه مطمئن شود راهی را که میرود درست می‌رود. اما در آنجا حشره‌ی دیگری دیده نمی‌شد. شاید هـم وجود داشت ولی دلیلی داشت که به روی سقف نمی‌دویدند. از اینـرو پسرک علاقه‌اش را به موضوع از دست داد. سر از بستر بلند کرد و صدا زد: « مامان، من بیدار شدم! »
کسی جوابی نداد.
ـ مامان کجایی؟ من بیدار شدم.
باز هم سکوت بود.
کودک منتظر ماند. اما سکوت شکسته نشد. از رختخواب بیرون آمد و با پای برهنه به اتاق ِ بزرگ دوید. به صندلی، میز و به قفسه‌ی کتابها نگاه کرد، اما کسی در اطراف آنها نبود. این اشیای بی‌جان، تنها بر جا ایستاده و فضا را اشغال کرده بودند. کودک به آشپزخانه دوید و بعد به اتاق خواب. همه خالی بر جای خود بودند، همچون آینه‌هایی که کسی نبود تا خود را در آنها بنگرد. کودک فریاد زد: « مامان! »
سکوت دهان باز کرد، فریادش را بلعید وبی‌درنگ بار دیگر دهانش را بست. کودک ناباورانه بار ِ دیگر به اتاق ِ خود دوید. پاشنه‌ی برهنه و انگشت پاهایش بر کفپوش نقاشی شده دایره‌هایی پیچ در پیچ بر جا گذاشت که کم کم با سرد شدن، محو شد.
این بار کودک با آن آرامی که می‌توانست صدا زد: « مامان، من بیدار شدم و تو اینجا نیستی! »
سکوت.
و پرسید: « کجایی، ها؟ »
چهره‌اش حالتی را به خود گرفت که انتظار ِ جواب را می‌کشید. بار ِ دیگر از یک طرف به طرفِ دیگر چرخید، اما پاسخی نیامد و به گریه افتاد. گریه کنان به کنار ِ در رفت و به آن کوبید و با پاهای برهنه زیر ِ کتکش گرفت. انگشت پاهایش پیچید و بلندتر از پیش گریه سر داد. در وسط اتاق ایستاد. قطره‌های درشت و گرم ِ اشک از چشمانش به کفپوش ِ نقاشی شده فرومی‌چکید. گریه کنان نشست. همه‌ی چیزهای پیرامونش صدای گریه‌اش را می‌شنیدند اما همه ساکت بودند. به امیدِ آنکه از پشتِ سر صدای پاهایی را بشنود، منتظر ماند. اما صدایی نیامد و نتوانست آرام بگیرد.
مدتِ زیادی گذشت، زیرا دیگر خود را نمی‌شناخت. آن‌چنان خسته بود که از احساس خویشتن باز مانده بود و دیگر آگاه نبود که می‌گرید. گریه‌ای طبیعی بود، مانندِ نفس کشیدن؛ و دیگر کنترلی بر آن نداشت.
ناگاه به نظر ِ کودک رسید که کسی دیگر، در اتاق است. شتاب زده به روی پاهایش ایستاد و گرداگردش را پایید. احساسی که او را از جا بلند کرده بود او را به اتاق ِ دیگر دوانید، بعد به آشپزخانه و اتاق خواب. هنوز کسی نیامده بود. هق هق کنان بازگشت و چهره‌اش را با دستانش پوشاند. بعد دستانش را از جلوی چهره‌اش برداشت و یک بار ِ دیگر به اتاقها نگاه کرد. هیچ تغییری نکرده بود. صندلی، خالی بود. میز تنها ایستاده بود. مثل ِ همیشه روی قفسه‌ی کتابها، کتابهایی بود؛ اما پشتِ جلدهای رنگینشان، غمگنانه و گنگ به نظر می‌آمد. کودک به فکر فرو رفت و با خود گفت:
ـ دیگه گریه نمی‌کنم. بالاخره مامان میاد. من یه پسر ِ شجاع می‌شم.
به رختخواب رفت و چهره‌ی اشک آلودش را با لحاف پاک کرد. سپس بدون ِ شتاب، آن چنان که گویی برای سرسره بازی می‌رود، برای جمع کردن ِ چیزهای کف اتاق به راه افتاد. بعد فکر ِ درخشانی به سرش آمد. به آرامی گفت: « مامان، یه چیزی می‌خوام! »
چیزی نمی‌خواست، ولی وقتی این حرف را می‌زد، مادرش اگر در خانه بود، فوری به نزدش می‌دوید.
باز تکرار کرد: « مامان؟ »
اما او در خانه نبود و
عاقبت کودک این موضوع را فهمید. با خود تصمیم گرفت: « کمی بازی می‌کنم تا مامان بیاد. »
به گوشه‌ای که اسباب بازیهایش بود رفت و خرگوش صحراییش را برداشت. این عروسک، حیوان موردِ علاقه‌اش بود. یکی از پاهای خرگوش کنده شده بود. مادر چندین بار پیشنهاد کرده بود تا پایش را بچسباند، ولی پسرک تن درنمی‌داد. شاید اگر دو پا داشت، زیاد موردِ توجهِ کودک قرار نمی‌گرفت و از همین رو یک پا مانده بود و پای دیگرش جایی افتاده و برای خودش زندگی ِ جداگانه‌ای داشت. پسرک گفت:
ـ خرگوشه بیا بازی کنیم.
خرگوش بی صدا افتاده بود.
ـ مریضی، می‌دونم که از پا صدمه دیدی. خودم واسَت خوبش می‌کنم.
کودک خرگوش را به درازا روی تخت خواباند. میخی برداشت و به شکم ِ آن فروکرد و در واقع عمل ِ جراحی راه انداخت. خرگوش به عمل ِ جراحی تن در داد و واکنشی نشان نداد. صدایش هم در نیامد.
پسرک که انگار چیزی به خاطرش رسیده بود، کمی به فکر فرو رفت. تخت را ترک کرد و به اتاق ِ بزرگ دوید. آنجا هیچ تغییری نکرده بود و مانندِ پیش، سکوت به آهستگی از این گوشه به آن گوشه می‌خزید. اتاق، همچون توپ ِ پُر بادی بود با چند دانه لوبیا در آن، میز، صندلی و قفسه‌ی کتابها.
کودک آه کشید. به کنار ِ تخت برگشت و به خرگوش نگریست. عروسکِ جراحی شده آرام روی بالش دراز کشیده بود، پسرک گفت: « حالا یه جور دیگه، من خرگوش می‌شم و تو، من. یالا حالا تو من رو خوب کن! »
خرگوش را روی صندلی نشاند و خود روی صندلی نشسته، شگفت زده با چشمان ِ درشت و آبی به او خیره مانده بود. رو به خرگوش کرد و گفت: « من خرگوشم و پام قطع شده! »
خرگوش چیزی نگفت.
پسرک سرش را بلند کرد و نشست. بار ِ دیگر تمامی ِ چهره‌اش خیس و غمزده بود. همان طور که نشسته بود مدتی مَدید به خرگوش خیره ماند و به فکر فرو رفت. پس از مدتی تاخیر پرسید: « خرگوشه، مامان کجا رفته؟ »
خرگوش پاسخی نداد.
ـ تو که نخوابیده بودی. می‌دونی.. به من بگو.. مامان کجا رفته؟
پسرک خرگوش را در دستهایش گرفت. خرگوش چیزی نگفت.
پسرک فراموش کرده بود که قبلا همیشه درباره‌ی خرگوش سؤالی کرده بود نه از خودِ خرگوش. اما حالا در سؤالی که می‌کرد، کاملا جدی بود. فراموش کرده بود که خرگوش عروسکی بیش نیست میان ِ عروسک های دیگر، همچون آجری میان ِ آجرهای دیگر که یک‌ به یک روی هم چیده می‌شوند، بسان ِ ماشینی میان ماشینها که تنها موقعی به حرکت درمی‌آید که کسی آنرا به حرکت اندازد. حیوانی میان ِ حیوانها که هنگامی بزرگ می‌شود و به سخن می‌آید که کسی آنرا بزرگ کند و به حرفش وادارد. طفلک در آن حال، تمامی ِ این چیزها را فراموش کرده بود.
باز گفت: « به من بگو.. به من بگو.. »
خرگوش به سکوتِ خود ادامه داد.
پسرک خرگوش را کفِ اتاق انداخت. از تخت پایین پرید. روی آن افتاد و شروع کرد عروسک را به زدن. خرگوش در اطراف به غلتیدن افتاد، از این سو به آن سو و پسرک نیز به دنبالش می‌رفت و همچنان که به سر و روی آن می‌کوفت، تکرار می‌کرد: « به من بگو! به من بگو! به من بگو..! »
اما عروسکِ زبان بسته نمی‌توانست از دستِ او فرار کند چون یک پا بیشتر نداشت. و ناگهان کودک این موضوع را فهمید. از کتک زدن باز ایستاد. بر پا ماند و خیره به آن نگریست و دید که خرگوش چهره بر کفِ اتاق گذاشته و به آرامی می‌گرید. صدای گریستنش را شنید. خم شد و خرگوش دستهایش را از هم گشود و مقصرانه گفت:
ـ مامان «جایی» رفته..
به ناگاه پسرک متوجه شد که کسی از پله ها بالا می‌آید. فریاد زد: « مامان! »
و به سمتِ در هجوم برد. اما پایش به صندلی گیر کرد و به زمین افتاد. بار ِ دیگر برخاست؛ گوش داد. اما کسی پشتِ در نبود و بار ِ دیگر به گریه افتاد. از درد و تنهایی می‌گریست. او قبلا درد را شناخته بود، اما برای اولین بار بود که با تنهایی آشنا می‌شد.

.

valentin rasputin

5 Comments:

  • At Saturday, September 24, 2005 5:10:00 AM , Blogger مهدی said...

    مامان که نه ... اما گاهی بیدار می شوی و همه جا پر است از جای خالی کسی، چیزی که بوده و نیست
    یک خالی ِ بزرگ

     
  • At Saturday, September 24, 2005 8:56:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    يك خالي بزرگ كه نه! مگر خودت را فراموش كرده اي؟ مگر ديگر او را نمي بيني كه هميشه با توست؟ مگر تو تا به حال طعم تنهايي را نچشيده اي؟

     
  • At Sunday, September 25, 2005 1:03:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    آشناتر از تنهايي حس ديگري سراغ ندارم.

     
  • At Monday, September 26, 2005 11:25:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    سلام من تازه با شما آشنا شدم از آشنايي با شما خيلي خوشحالم ... وبلاگ جالبي داري به من هم سر بزن !!!!!!
    ( خيلي بي نمكم ؟ )

     
  • At Friday, September 30, 2005 10:28:00 AM , Anonymous Anonymous said...

    مـــامـــان تـــــو كجـــاييييييييي...................................
    ...................................
    ...................................

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home

 
Free counter and web stats