sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Friday, September 23, 2005

اسیر

جان می دهم به گوشه‌ی زندان ِ سرنوشت
سر را به تازيانه‌ی او خم نمی کنم
افسوس بر دو روزه‌ی هستی نمی خورم
زاری بر اين سراچه‌ی ماتم نمی کنم

با تازيانه های گرانبار ِ جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده است
جان سختيم نگر؛ که فريبم نداده است
اين بندگی، که زندگيـَش نام کرده است

بيمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی
جز زهر ِ غم نريخت شرابی به جام من
گر من به تنگ های ملال آور ِ حيات
آسوده يک نفس زده باشم حرام من

تا دل به زندگی نسپارم به صد فريب
می پوشم از کرشمه‌ی هستی نگاه را
هر صبح و شام، چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم ِ خورشيد و ماه را

ای سر نوشت؛ از تو کجا می توان گريخت؟
من راه آشيان ِ خود از ياد برده ام
يکدم مرا به گوشه‌ی راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

ای سر نوشت؛ مردِ نبردت منم، بيا
زخمی دگر بزن که نيفتا ده ام هنوز
شادم از اين شکنجه ـ خدا را ـ مکن دريغ
روح مرا در آتش ِ بيدادِ خود بسوز!

ای سرنوشت؛ هستی ِ من در نبردِ تست
بر من ببخش زندگی ِ جاودانه را
منشين که دستِ مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه‌ی من تازيانه را

‮‮‮‮.

به بهانه‌ی ٣١ شهریور، سالروز میلاد شاعر کوچه ها، فریدون مشیری

 
Free counter and web stats