sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Saturday, November 26, 2005

،همیشه

هنوزم،
میشه از گندمیای سر زلفت
یه عالم شعر نوشت..


Wednesday, November 16, 2005

..آرزوها و خیال

نیمه شب بود و تو در خاطر ِ من چون هر شب
رهِ خواب بر چشم ِ تـَرَم مى بستى
در خيال ِ من و انديشه ی من بودى تو
نه همين شب؛ همه شبها هستى
خاطرت آرام به انديشه ی من مى آيد
همرهِ خاطر ِ تو، بغض و غـَرَن مى آيد
همه شب حال ِ من اين است
نه اين شب تنها
همه بى تابى و شب بيدارى
گونه تر كردنها
تو كدامين شب از اين حال ِ دلم باخبرى؟
تو چه دانى كه چه سان مى گذرد؟
لحظه ها، ثانيه ها، بى تو سركردن ها
كاش مى دانستى..
كاش مى دانستى شوق ديدار ِ تو در سر دارم
كاش مى دانستم..
كاش مى دانستم كه اگر بازبگويم با تو
از تو، چه پاسخ دارم
كاش مى دانستى..
كاش مى دانستى كه به اندازه ی اين فاصله ها
من از اين فاصله ها بيزارم
كاش مى دانستم..
كاش مى دانستم كه چه در سردارى
چيست برهان ِ دمى لطف و دمى آزارم
كاش مى دانستى
كاش مى دانستم
چه بگويم با تو؟
چه بگويم از تو؟
به كه گويم جز تو؟
چه بگويم با تو؟
تو كه هر قصه ی من مى دانى
چه بگويم با تو؟
تو كه احوال ِ پريشان ِ مرا مى دانى
چه بگويم از تو؟
نشود گفت همه جور ِ تو در يك دفتر
چه بگويم از تو؟
كه چه كرد
شمع به پروانه چه کرد؟
نه.. از آن هم بدتر
به كه گويم جز تو؟
همه لب تر كرده ز پيمانه ی شب
مستِ خوابند همه
اين همه مست كجا هوش ِ شنيدن دارد
به كه گويم جز تو؟
من دراين خلوتِ تاريك، در اين بندِ اتاق
اين همه ديوار كجا گوش شنيدن دارد
نشد اين تا ز سر ِ لطف شبى
سوى من آيى و
بر من نظری تازه كنى
نشد آن تا ز سر ِ بخت شبى
همچو گم كرده رهى
سر ِ كويَم گذرى
چو نه این لطف تو دارى و نه من آن اقبال
شوق ديدار تو را..
چه اميدِ عبثى، آرزويى چه محال

.

یادم نیست از کی، کِی، کجا؛
با یه کم دستکاری

 
Free counter and web stats