sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Friday, July 22, 2005

..تو کیستی که با تو

امروز برای دومین بار تو را دیدم. موهایت سیاه بود و چشمانت سیاه تر. کجا بودیم.. یادم نیست. هیچی یادم نیست. یک بار دیگر هم تو را دیده بودم. مدتها پیش.. و نمی دانم تو همانی یا نه.. صورتت اصلا یادم نیست. نمی دانم چطور در آن تاریکی تنها چیزی که از تو می دیدم موها و چشمهای سیاهت بود. چقدر دلم برایت تنگ شده.. چشمانم را می بندم تا تو را پیدا کنم. تا تو را بشناسم.. پس کی می آیی؟ چرا انقدر اذیتم می کنی؟ بار اول هم که دیدمت، می خندیدی.. و من هر بار تو را می بوسم.. تنها چیزی که یادم هست.. هنوز مزه ی بوسه هایت و لذت اش.. تو مال منی؟ دوباره؟ چقدر دلم برایت تنگ شده.. می دانی؛ یادم رفته.. اینکه تو باشی و مال من باشی و مطمئن باشم از بودن تو، برای خودم.. مدتهاست که فراموش کرده ام. خودم را.. دلم برایت تنگ شده.. بخدا این حقش نیست.. انقدر دیر به دیر.. من به گرمای تو احتیاج دارم.. و آغوشت که برای من باز کرده ای.. ه
.
.
.
آرام تر شدم.. و خانه مان دیگر خالی نیست.. و صورتم هم دیگر خیس نیست. گردنم خشک شده و به نوشته هایم نگاه می کنم. و هیچ چیز یادم نمی آید. برای چی بیایی؟ برای کی؟ من راهی دراز در پیش دارم. برای خودم، برای تو؛ و خواهم خوابید، برای خودم، برای تو.. من به تو ایمان دارم. ه
ه
در میان نوشته هایم، چند خطی را پیدا کردم مال آنوقت ها که اول بار تو را دیدم.. چند سال پیش بود؟ یادت هست؟
د«دیشب دیدمت.. دیشب در تاریکی سینمای تنهایی ِ من و تو، با فیلمی که اسمش را نمی دانم، دیدمت. ه
دیدمت اما قیافه ات یادم نیست. ندیدم.. توی تاریکی
فقط یادم هست که صورتت را با بوسه پر کردم. خیسش کردم چنان بوسه های آبداری کردم که صورتت در نوری کوچک برق زد. تو نیز هم! ه
چقدر ناز بودی... چقدر کیف کردم . چقدر خوب بود . نمی دانم پایت شکسته بود یا چـِت شده بود...» ه
ه
آنروز ها که فکر فرار به سرم زده بود، تو بودی که نگهم داشتی

Wednesday, July 20, 2005

هان؟

چقدر هوا گرم شده! ه
من تصادف کردم با یه پیکانه حالا باید براش یه سپر بخرم. ه
چقدر پلی استیشن حال می ده! ه
یکی بیاد اتاقم رو مرتب کنه. ه
یه کمی حال می خوام.. حالم کم شده. ه

Friday, July 01, 2005

!..آقا خلیل اینا و آقا جلیل اینا

i

یادتونه؟ اینم باز یه خاطره از بچگی-ها! نشد عکس آقا جلیل اینا رو هم بگیرم! و اون زرده های پر آب نیمروی شب اول! همون جمعه شبی که آقا جلیل (رسول نجفیان) با خانمش اومده بودند بیرون یه قدمی بزنن و بعد می‌گن یه سری هم به آقا خلیل اینا، (باجناق آقا جلیل اینا) بزنن.. آقا خلیل هم اونا رو نگه میداره واسه شام و چند تا تخم مرغ می‌شکونه کف ماهیتابه! هنوز اون حالتی که آقا جلیل خم می‌شه رو ماهیتابه در حالیکه یه تیکه نون دستشه و می‌گه ای بابا (یا همچین چیزی!) یادمه.. بعدشم که قرار می‌ذارن که هفته‌ی بعد آقا خلیل اینا برن خونه‌ی آقا جلیل اینا و از همون جا هم مسابقه سر ِ سفره رنگین تر و غذای بهتر شروع می‌شه تا می‌رسه به بوقلمون آقا خلیل اینا که آقا جلیل اینا باباش می‌میره و می‌رن اندیمشک.. و بازی تموم می‌شه! ه

اما زندگی اون روزا ساده تر و راحت تر و شیرین تر نبود؟ ما بزرگ شدیم یا دنیا کوچیک؟ یا اصلا چه ربطی داشت؟! ه

 
Free counter and web stats