The 120 Days of Sodom
ترس ، هیجان ، خشم ، سادیسم ، مازوخیسم ، سکس ، هوموسکسوالیته
وحشت ، فاشیسم ، ارگاسم ، لذت ، جنون ، تهوع ، مرگ ، سبعیت ، اخلاق
جنسیت ، هنر ، فِتیش ، سرکوب ، تجاوز ، بردگی ، شکنجه ، اسارت ، آزادی
انسان
ترس ، ترس ، ترس..
..طلوع کن
ترس ، هیجان ، خشم ، سادیسم ، مازوخیسم ، سکس ، هوموسکسوالیته
وحشت ، فاشیسم ، ارگاسم ، لذت ، جنون ، تهوع ، مرگ ، سبعیت ، اخلاق
جنسیت ، هنر ، فِتیش ، سرکوب ، تجاوز ، بردگی ، شکنجه ، اسارت ، آزادی
انسان
ترس ، ترس ، ترس..
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شبها خواب را گشتی اسیر
یک شبی بیدار شو، دولت بگیر..
نوایش مرا یادِ کودکی هایم می اندازد. آنزمانها که برای بیدار شدن و سحری خوردن، چه تقلایی می کردم. و اگر خواب می ماندم و بیدارم نمی کردند، انگار دنیایی را از من گرفته بودند. یادم هست که سر ِ سفرهی مادربزرگ، با چشمهایی که هنوز گیج ِ خواب بود و منگِ هوای تو، می نشستم و لقمه لقمهی غذا را که فرو می دادم، انگار قدم به قدم به تو نزدیک تر شدهام. آرام می شدم با بودنت. با حسٌ ِ داشتنت؛ با خواندت و با خیال ِ جواب دادنت.. چند وقتیست اما، که جوابی از تو نمی گیرم. نخواندهامات، قبول؛ اما گفته بودی به یادم هستی.. شاید هنوز برای کودکی هایم می نویسی.. آخر آدرسم عوض شده است: بزرگ شدهام. آنقدر بزرگ که سفرهی مادربزرگ، برایم خیلی کوچک شده. دیگر برای بیدار شدن هم تقلا نمی کنم. دیگر شب هایم هم بوی ِ تو را ندارد. خیلی وقت است صدایت نکردهام. سخت شدهای یا سخت شدهام.. تسبیحت توی کتابخانه است، کنار ِ بقیهی یادگاری ها. حتما پُر از خاک شده.. خیلی وقت است سراغش نرفتهام. و جانمازم؛ اصلا نمی دانم کجاست.. جانماز ِ زردِ مخملیَم، که چقدر نرم بود.. و حتما هنوز هم هست..
اما چه کنم.. دلم برایت تنگ نشده.. نمی خواهم ادای آدمهایی که دوست نداری و دوست ندارم را در بیاورم. الآن هم، فقط ، انگار تکهیی از کودکیَم را شنیدم، کمی یادِ گذشته ها افتادم؛ گفتم دو سه خطی بنویسم و به خودم بگویم:
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شبها خواب را گشتی اسیر
یک شبی بیدار شو، دولت بگیر..
هرچند حوصلهاش را ندارم.
چقدر احساس سبکی میکنم ـ احساس آرامش، خوشحالی.. دوست دارم پرواز کنم تو آسمونا ـ دوست دارم بپرم ، دوست دارم بدوم.. دوست دارم چشام رو ببندم و بدوم تا باد بخوره تو صورتم ـ دوست دارم برم از اینجا.. برم یه جایی که فقط با این تصویر آخر زندگی کنم ـ باید زندگی کنم.. باید این تصویر رو بذارم یه گوشه و باهاش زندگی کنم.. یه «زندگی» بود برای خودش..
امشب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.. هیچ وقت.. چقدر خوشحالم ـ چقدر خوشحالم از اینکه تونستم خوشحالش کنم. وای خدا... خوشحالش کردم؛ اونم اینهمه! چقدر زیبا بود وقتی میخندید.. چقدر قند توی دلم آب میشد.. من خوشحالش کرده بودم و دلم میخواست امشب تا خود ِ ابدیت ادامه داشت.. و او میخندید و من میدیدم.. نگاهش میکردم، قورتش میدادم و آخرین تصویری که ازش میدیدم خندهاش بود..
دلم میخواد یه دفتر سیاه کنم و همش بگم چقدر خوشحالم از اینکه خوشحالش کردم. چقدر.. از اینکه میتونستم خوشحالش کنم.. خندید.. و صورتش مثل گل شد.. وای ـ چیه این.. آخه چیه این.. دنیایی بود امشب.. صورتش سرخ شد وقتی اومد..چییی شد.. وای ـ دوست دارم فقط از امشب بگم.. تا آخر عمرم به امشب فکر کنم و باهاش زندگی کنم.. همین بسه.. «یک بار خواب دیدن ِ تو، به تمام عمر میارزد.»
حالا دیگه هیچ کاری ندارم. هیچ.. انگار سبک شدم. همهی کارام رو کردم و دیگه خوشحال و سبکبار میخوام برم یه جایی مثل بهشت.. یا خود بهشت.. برم و فقط فکر کنم؛ لذت ببرم و بخندم.. قرار بود منو بُکشه! وای چه حرفایی زد دوباره امشب به من! « من تو رو میکـُشم فقط بگو چه جوری! راهشو خودت انتخاب کن! » آخه تو چی هستی جونور؟ چقدر من تو رو دوست داشته باشم؟ واقعا باید بخورمت؛ باید قورتت بدم. آره ـ واییی دلم میخواد قورتت بدم و باز توی دلم بخندی با همون خنده هات ـ که تمام صورتت روشن میشه. به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنم. هیچ تصویر دیگهيی نباید بیاد تو ذهنم. فقط امشب.. تو تو تو امشب امشب امشب
گریه نکردم. حتا بغض هم نکردم. فقط میخندیدم. فقط.. خیلی شادم.. باور کن ـ خیلی شادم.. یک شادی ِ درونی ـ یه آرامش ِ درونی.. عالی ِ عالی.. معرکه!
بوس بوس عزیزم
بامداد یک شنبه، هفدهم مهرماه
.
.
.
ـ اگر بخواهم مرا نصیحتی کنید، چه خواهید گفت؟
ـ من پندی ندارم به کسی بدهم. مگر کی هستم؟ هرکس باید راهِ زندگیش را خودش پیدا کند.
.
ـ حالا پندِ مرا برای چه میخواهی؟ خیلی تنهایی؟
ـ بله.
ـ کسی را نداری باهاش حرف بزنی؟
ـ نه. به جاش مینویسم.
ـ نه پسرم؛ کاغذ پژواک ندارد. آدمی باید پژواکِ صدایش را بشنود. لطفاً همین جا نگه دار.
پیاده میشوم و دستِ پیرمرد را میگیرم تا پیاده شود. کاش میشد ببوسمش..