sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Saturday, August 20, 2005

!عاشقانه

بعضی چهره‌ها هستند که همان اولین بار که می بینیشان، توی دِلـَت جا خوش می‌کنند. می روند یک جایی اون پایین ها قایم می شوند، جایی که خودت هم مدتهاست ازش بی خبری؛ انگشت میگذارند روی یک حس ِ گم شده.. یه احساس ِ کوتاه ولی دوست داشتنی؛ لذت بخش.. اگر یکیشان را، اتفاقی، یه جایی ببینی، روزگارت سیاه می شه.. وابسته اش می شی. دلت می خواد به هر بهانه ای که شده، نگاهش کنی. دقیق بشی توی صورتش، توی چشماش.. توی لبهاش؛ و توی حرکاتش. دیوانه اش می‌شی یه جورایی.. حرکتِ چشماش، وقتی اون جوری مردمکِش رو توی اون گِردالی ِ خوشگل می چرخونه و به هم نزدیک می کنه.. یا حیرت می کنی از اینکه چـِجوری دهنِش رو اینجوری می کنه.. دلت می خواد بشینی و فقط نگاش کنی. شیفته‌ی دستهاش می‌شی.. آخه چطوری می تونه انقدر بامزه تکونش بده؟ دلت می خواد به هر بهانه یی ازش استفاده کنی.. اصلا دلت می خواد بخوریش.. قورتش بدی.. من که دارم دیوونه می شم! آره، من عاشق شدم.. دلم می خواد عشقمو بهتون معرفی کنم.. تا شما هم تو این حس ِ من شریک بشین:

خانم ها، آقايون.. اين عشق منه: I fall in Love With you, babe

* تذکر اساسی: ندیدن عکس بالا، باعث دردسر میشه. لطفا یه کاری کنین که ببینین!

Thursday, August 18, 2005

..بقیه اش

من از آینده می ترسم، چون قرار است بقیه‌ی عمرم را در آن زندگی کنم..


Friday, August 12, 2005

خودت گلودرد بگیری ایشالا

این چند روزه که نیستی، احساس عجیبی دارم. انگار قسمتی از خودم را از دست داده‌ام. یا جایی رفته‌ام و آنقــَدَر مشغول شده‌ام که یادم رفته تو را بردارم. از بس که پیشم بودی، این چند وقته. وقتی نبودی، اینجا خیلی خبرها بود. اما من همه‌اش را گذاشتم برای وقتی که تو بیایی. آخر بدون تو دست و دلم به هیچ چیز نمی‌رود. جوری شده‌ام که بدون اینکه بـه تـو بگـویم، آب هم از گلـویم خوش پاییـن نمی‌رود. راستش را بخواهی، دلم می‌خواست از اول همه چیز را برایت تعریف کنم. اما خُب، تقصیر خودت بود؛ می‌خواستی باشی..

یادت هست؟ قرار بود فقط یک بازی باشد.. قرار بود من و تو بنشینیم و تخمه بشکنیم و تماشاچیان این بازی باشیم.. بخدا من سر ِ قرارم بودم.. اما انگاری «بازی» جور دیگری شده. تابلوی تعویض، شماره‌ی من را نشان می‌دهد.. ولی من که اصلا نمی‌خواستم بازی کنم.. راستش را بگویم می‌ترسیدم از بازی.. از اینکه عاقبت بازی تمام می‌شود و من می‌مانم و خستگی.. و سکوت، که همه‌ی تماشاگران رفته اند، هرچند می‌دانم که تو هستی.. و می‌آیی وسطِ میدان ِ خالی و دستِ مرا می‌گیری.. می‌دانم که شانه‌هایت همیشه برای من جا دارد.

بازی ِ بی سرانجام اصلا شروع کردن ندارد. یا دارد؟ نظر تو چیست؟ که اینجا برنده بودن در «بازیگری» ست و سوتِ پایان، «عدم» توست.. و باید تا آنجا که می‌توانی این بازی را کش بدهی تا جانت در بیاید.. گیر کرده‌ام این وسط. این بار نمی‌دانم چرا دست‌هایم هم می‌لرزد.. از سرماست یعنی؟ وسط تابستان؟

من اینجا نشسته‌ام. صندلی ِ خودم را دارم. کسی نمی‌تواند مرا بلند کند. بلیتش را گرفته‌ام. تو هم هستی.. و من خوشحالم. تخمه هم داریم، حوصله‌مان سر نمی‌رود. اما آخرش چی؟ همیشه از این «آخرش» می‌ترسم.. باید بازی کرد، بازی خوب است، من بازی کردن را دوست دارم. اما؛ بازیکن محبوب تو کیست؟ و ترجیح می‌دهی با هم بنشینید و تخمه بشکنید یا دست در کمرش بیندازی و زیر یک خمش را بگیری؟

(پوست تخمه‌هات رو روی زمین نریز اوشکول)

امشب که به تو فکر می‌کردم، و به دوست داشتن، به یاد کویر افتادم و فصل ِ دوست داشتنش. پیدایش کردم.. ـ پُر بود از خاک ـ و یک گل ِ سرخ ِ خشک شده لایش بود.. یادم نیست کِی گذاشته بودمش آنجا که از دوست داشتن گفته بود. تو هم بخوانش

.
.
.

«آری؛ باشی و زندگی کنی.... که دوست داشتن از عشق برتر است و من، هرگز، خود را تا سطح بلندترین قله‌های عشق‌های بلند، پایین نخواهم آورد.»

Thursday, August 11, 2005

بدون عنوان

گفتم: می خوام یه چیز ِ جدید بنویسم.
گفت: آخ جووووون..

خواستم بدانی این «آخ جون» اَت را هرگز فراموش نخواهم کرد.. برایم به اندازه‌ی یک دنیا عزیز بود.

Saturday, August 06, 2005

دست به دست شدن


بیرون می روم. با ماشین مردُم دور موتور را از ۶ هم می گذرانم. می روم قنادی. به حاجی سلام می کنم. حاجی به من سلام می کند. شیرینی می خرم. گز می خرم. می روم بقالی. به حاجی سلام نمی کنم. حاجی به من سلام نمی کند. آب گریپ فروت می خرم با آب پرتقال. می روم گل فروشی. یک شاخه از احمقانه ترین گل را برمی دارم. با مفتول وصل می کنم به کادوی تولد. تولد می روم. شام می خورم. کباب با پلو. با نوشابه ی زرد. با سالاد. می روم اتاق پـُرُو. خودم را می جـَوَم و احساس می کنم بهتر شده ام. chat می کنم. accept می کنم. add می کنم. تلفن می گیرم. زنگ نمی زنم. کلاس می روم. کلاس نمی روم. درس نمی خوانم. شعر می خوانم. تاکسی دربست می گیرم. لات می شوم. دلم می خواهد راننده ی تاکسی را بغل کنم. از جای آنها که بغلشان نکردم. XXL نگاه می کنم. به دخترها فکر می کنم. به دخترهایی که سینه هاشان برجسته است. به دخترهایی که سینه هاشان برجسته نیست. و کفش کتانی می پوشند با جوراب آستین کوتاه. در خیال با آنها سکس می کنم و ارگاسم می شوم. فیلم می بینم. تئاتر نمی روم. روزی نیم ساعت می دوم. بعد دیگر روزی نیم ساعت نمی دوم. کنکور می دهم. رتبه ی خوب میارم. خوشحال می شوم. تمام می شود. و همه ی اینها اتفاق می افتد. و خیلی چیزهای دیگر هم اتفاق می افتد. و من بالای سر اینها، دست به دست جلو می روم. گاهی یک جا می مانم. چند ثانیه، یا چند روز.. بالای دست ها گیر می کنم و بعد دوباره مرا، که انگاری یک جسد را دست به دست رد می کنند. به کجا؟ نمی دانم. بدجوری معلـّقم. از روی دست یک جـُک پرت می شوم روی یک دست دیگر.. مثلا ًخشایار مستوفی. چند روزی روی دست پلی استیشن و چند ماهی یک جای دیگر.. زندگی من همین ماهها و روزها و ساعتهاست.. و من این بالا گیر کرده ام.. نه طلبِ ماندن دارم و نه دلی به دستی می بندم. تلاشی هم نمی کنم که بدانم کجایم. در دستِ کي؟ و کـِی خواهم رفت و چه دستی قرار است مرا تحویل بگیرد. شاید بهتر باشد ـ دستِ کم ـ آرزو کنم دستی از میان دستها مرا بگیرد، گوشه ای ببرد، و با انگشت اشاره اش خاکستر مرا بتکاند. شاید کمی سبکتر بشوم. شاید دستی مرا بیشتر تحمل کند. شاید کسی مرا نگهدارد. شاید بتوانم پیاده شوم، خودم را بتکانم، کفشهایم را ـ خودم ـ بردارم و بپوشم. و بروم.. پیاده و تنها. و نه چندان دوردست؛ همین نزدیکیها.. که خودِ سفر مهم است. شاید هم دست به دست ببرندم جایی دور تر از این نزدیکیها.. جایی که نخست وزیر نداشته باشد و من آزاد باشم. و تی شرت قرمز بپوشم و شاید زیبا بخندم. من در دستان خودم گیرافتاده ام..

Thursday, August 04, 2005

..سلام خاتمی، خداحافظ رئیس جمهور

.

دلم برایت تنگ میشود، آقای رئیس جمهور.. شده‌ای نوستالژی دوران کودکی‌ام.. پوستر هایت را هر چه گشتم پیدا نکردم، هرچند اشکهایم را تمام و کمال ریخته‌ام. عکسهایت را چند وقت پیش پاره کردم.. پیش خودم می‌گفتم چرا انقدر آشغال نگه می ‌دارم؟ حالا هم چندان پشیمان نیستم. خودت هم می دانستی که اینطور می شود. بارها گفتی.. دیگر یاد گرفته ام عکس کسی را به دیوار نکوبم.. قرارمان یادت نرود.. هرچند من یادم رفت.. هنوز هم بعد از هشت سال کتابی را که دادی تمام نکرده ام:

”باید با عزم استوار در جایی ایستاد و با بازگشت خردمندانه و منصفانه به گذشته، روزنه ای را به آینده گشود و جستجوگرانه دلیری رفتن را بدست آورد و بهره‌ی کار هر چه باشد، آنچه بر عهده‌ی آدمی است «دست از طلب نداشتن تا برآمدن کام دل است یا جان از لب». وخداوند بندگان اندیشمند و اندیشناک خود را وانخواهد گذاشت.“

پایه‌ی نظم بلند است و جهانگیر بگوی
تا کـُند پـادشـه بـحـر دهـان پُـر گـهـرم
همـّـتم بـدرقه ی راه کـُن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

Tuesday, August 02, 2005

از زندگی


از زندگی، از اين همه تکرار خسته ام
از های و هوی ِ کوچه و بازار خسته ام
دلگيرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن ِ خسته می کشم
آوخ کزين حصار ِ دل آزار خسته ام
بيزارم از خموشی ِ تقويم ِ روی ِ ميز
وز دنگ دنگ ِ ساعت ِ ديوار خسته ام
از او که گفت يار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکيبم و بی يار خسته ام
تنها و دل گرفته و بی يار و بی اميد
از حال ِ من مپرس که بسيار خسته ام
محمدعلی بهمنی
احمق نشو

 
Free counter and web stats