sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Friday, April 21, 2006

امید

لابلای روزنامه های تلنبار شده، روزنامه‌ی ایران، ٢٢ آذر ٨٤

Monday, April 03, 2006

sms

ساعت دوازده و نیم بعد از نصفه شب، اصفهان. خونه ی تاریک و ساکت؛ وقتی همه خوابند، و هیچی نیست برای وصل شدن جز یه کوچولوی دوست داشتنی که تو مُشتِت محکم گرفتیش و تازه این موقع ها میفهمی که چقدر دوسش داری؛ اونوقت

ــ اگه آدم حوصله ش تنگ بشه، دلش هم سر بره، باید چیکار کنه؟

ــ هنوز راه حلش رو پیدا نکردم؛ دارم به همین فکر میکنم

ــ یک جواب کاملا منطقی به یک سؤال کاملا احساسی

ــ جوابش رو خودم میدونم: «عادت میکنی!»

ــ آخه دیگه از احساس پر شدم، آدم هرچی می کشه از این احساسه! قبول نداری؟

ــ پر یا خالی؟ هر چی؟ خوب یا بد؟ وقتی یه جام میلنگه میذارم به حساب احساس. مخصوصا بی عقلی هام رو.. و دقیقاً وقتی میفهمم چقدر بی عقلم که میخوام احساسم رو کنار بذارم

ــ اگه عقل میلنگه، کار احساسه دیگه؟ نیست؟

ــ وقتی، یکی رو بیشتر دوست داشته باشی. یه دوست خیلی خوب یا پارتنرت، کدوم رو بیشتر دوست داری؟

ــ بازی با کلماته!

ــ نه، بازی با احساس دو تا آدمه. حداقل یکی. مطمئن باش!

ــ نه، مطمئن نباش. خودمم نیستم. «آدم هرچی میکشه از این احساسه..»

ــ دیگه نمیتونم به کسی یا چیزی مطمئن باشم، سینا اینا رو واسه ناز کردن نمیگم، یا ادا نیست این حرفا، جدی میگم

ــ میدونم. تو هم داری میری قاطی آدم بزرگا..


کنار ِ زاینده رود خیلی شلوغ بود. بهرحال، حتا اگه میومدی هم، داستانهایی که برای خودم ساخته بودم، خاطره نمیشد. سعی کردم خودم رو راضی کنم. هر چند سگ شدم.


 
Free counter and web stats