sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Saturday, January 08, 2005

آنها و ماها؛ وقتی ما، آنها باشند

ا
ما پنج دوستيم و يك بار پشت سر هم از خانه اى خارج شديم. يكى از ما اول خارج شد و كنار در ايستاد. نفر دوم بعد بيرون آمد، يا اگر بخواهم دقيق تر بگويم: مثل يك گلوله كوچك جيوه غلت زد و از در بيرون سريد و نزديك نفر اول ايستاد. بعد سومى، بعد چارمى، بعد پنجمى. ه
بالاخره همه در يك صف ايستاديم. ه
وقتى يك عده از مردم ما را ديدند، ما را به بقيه نشان دادند: «اين پنج نفر قبلاً از آن خانه آمدند بيرون.» ه
از آن موقع تا حالا ما پيش هم زندگى مى كنيم. زندگى آرامى هم داشتيم اگر ششمى مدام خودش را قاطى ما نمى كرد. اذيت مان نمى كند ولى مايه دردسر شده و همين براى ما كفايت مى كند. چرا دلش مى خواهد خودش را جايى جا كند كه كسى از او خوشش نمى آيد؟ ما نمى شناسيمش. دلمان هم نمى خواهد داخل جمع ما شود. ما پنج نفر قبلاً با هم آشنا نبوديم و الان هم با هم آشنا نيستيم. ه
ولى آن چيزى كه راجع به ما پنج نفر امكان پذير شده و همه قبول كرده اند راجع به اين ششمى امكان پذير نيست و كسى هم آن را قبول نمى كند. از اين گذشته، ما پنج تاييم و دلمان هم نمى خواهد شش تا بشويم. راجع به ما پنج تا هم معنايى نمى دهد ولى به هر حال دور هم جمع شده ايم و دور هم باقى مى مانيم، ولى اصلاً از يك وحدت دوباره خوشمان نمى آيد، اين هم به خاطر تجربه هايى است كه به دست آورده ايم. ولى اين حرف ها را چطور بايد به ششمى فهماند؟ عملاً آن همه شرح كشاف معنايى جز اين ندارد كه ششمى را بين خودمان قبول كرده ايم. اين است كه ترجيح مى دهيم چيزى را توضيح ندهيم و او را بين خودمان قبول نكنيم. هر چقدر هم كه عجز و لابه كند، به ضرب آرنج دورش مى كنيم. ولى هر قدرهم دورش كنيم، دوباره سروكله اش پيدا مى شود. ه
ا
وحدت
فرانتس کافکا
 
Free counter and web stats