sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Saturday, February 19, 2005

I Love This Man..

i




ايران موردی کاملا متفاوت دارد. داستان اندوهبار اين کشور در واقع از دهه ۱۹۵۰ آغاز شد که آمريکا، دولت دکتر مصدق را که براساس دمکراسی پارلمانی توسط مردم ايران برگزيده شده بود سرنگون کرد و شاه (محمدرضا پهلوی) را به ايران باز گرداند. شاه نيز توسط آيت الله خمينی سرنگون گرديد و در نتيجه ما به آغوش صدام حسين افتاديم. اکثر اعمال فجيع صدام حسين در دهه ۱۹۸۰ با آگاهی و حمايت کامل آمريکا صورت گرفت. ما ايران را از دمکراسی پارلمانی در دهه ۱۹۵۰ محروم ساختيم. ه
حداقل اين اعتقاد من است. من ميدانم که گفتن اين موضوع از جانب يک آمريکائی پسنديده نيست اما من هنگامي که محمد خاتمی به رياست جمهوری برگزيده شد در اين مورد عذرخواهی کردم و علنا اذعان داشتم که آمريکا باعث سقوط دکتر مصدق شد. اين واقعيت است و از بابت آن پوزش طلبيدم. ه
i

Thursday, February 10, 2005

من پسرم

i
ا

Wednesday, February 09, 2005

..وقتی برف ما را تهطیل می‌کرد

.


حداقل کاش اینجا درس می‌خوندم که بازهم طعم خوش تعطیلی رو می‌چشیدم.. هرچند خدا رو شکر خیلی وقته که تعطیلم!! یادش بخیر.. اون موقع ها که برف میمومد بعدش تعطیل می‌شدیم، شماها چیکار می‌کردین؟ من یادمه صبحش که مثل همیشه خواب آلود از جام بلند می‌شدم (یعنی بلندم می‌کردن!!) مطمئنم یکی از بزرگترین عذاب های شما هم بیرون اومدن از یه تخت گرم تو یه صبح سرد زمستونیه! اونم وقتی مامان آدم جیغ بزنه بدو بدو دیر شد! اما خواب توی دستشویی چقدر می‌چسبه! فقط مواظب باشین که تو سولاخ نیفتین!! جنبه هم داشته باشین و خودتون پاشین و گرنه انگشتر مامان که بخوره به در، حتما میوفتین تو سولاخی!! الغرض.. ‌ بعدش می‌شستم سر صبحانه که رادیو می‌گفت امروز تعطیله، تازه اون موقع من بیدار می‌شدم! بعدشم مامانم منو می‌برد خونه مامان بزرگم اینا.. پسر دائیم هم میومد و عزای مامان بزرگ شروع می‌شد!! راستی چند وقته آدم برفی نساختین؟
l
l
بعدالتحریر: محمود دولت آبادی سلوک رو که نوشته بود به قول خودش می‌خواست ببینه بعد این همه، می‌تونه بدون تصحیح و همین جوری یه راست بده واسه چاپ که از قرار اعتراف کرده بود که عمراً! اما من اینو یه تِک همین جا نوشتم.. برام دست بزنین!! راستی؛ بهم نگین بین سلوک و این یکم فرق هست! خودم می‌دونم! ه

Sunday, February 06, 2005

..برای آنروز

ه
چقدر تنبلی کردم این چند وقته تو نوشتن.. تو فکر کردن و زمزمه کردن نه اما! اولش که با کار شروع شد.. آره خوب یه کمی هم تعجب داره! اما رفتم سر کار.. شاید هم واقعا رفتم سر کار! یه چیزایی دارم یاد می‌گیرم !! باحال بود! اما یه چند وقتی می‌شه دوباره دارم تنبلی می‌کنم.. دوباره شب بیداری و روز خوابی و بهانه های الکی برای خودم.. جالبه که هیچ کس هم نمی‌پرسه چرا دیر اومدی، چرا نیومدی یا اصلا کجا بودی.. ه

هفتۀ پیش عروسی یکی از دوستام بود.. دوستای دوران کودکی.. اولش هیچ احساسی نداشتم؛ اما یه کم که گذشت.. دیدنش تو لباس دامادی.. یاد بچگی‌هامون افتادم.. شیطونی ها و بازیگوشی های دوران کودکی.. بازیگوشی هایی که واسه همه تموم شده اما واسه من مونده.. من و شاید تو.. و یادم میاد که چه احمقانه و خجالت آور بود که بعد از اون هم باز چند باری خواسم همون شیطونی ها رو تکرار کنم.. اما دیگه قراره بزرگ شده باشیم.. همه بزرگ شدند .. یه جا خوندم وقتی مثلاً یازده سالت می‌شه، ده سالت هم هست.. هشت سالت هم هست.. فکر نکن تو الان یه پسر یازده ساله ای.. وقتی دلت تنگ می‌شه که بپری تو بغل مامانت و گریه کنی، اون ماله اینه که تو پنج سالت هم هست.. یا هر چی که شما بگین.. چند روز دیگه یه سال دیگه بهم اضافه می‌شه و شاید تو این چند ساله، تنها سالی باشه که می‌فهمم داره می‌گذره.. چقدر دلم برای یازده سالگی هام تنگ شده.. چند روز پیش یه نامه ای تو کاغذ هام پیدا کردم. مال دوران مدرسه بود.. فکر کنم دبستان.. مدیرمون داده بود و گفته بود سالها بعد اینو بخونید..: ه
ه
برادرم: ه»
این نامه را که با یک دنیا صمیمیت و دوستی برایت نوشته‌ام برای همیشه نگاهدار و مطمئن باش روزی فرا خواهد رسید که آرزو کنی زمان حتی برای لحظه‌ای کوتاه بعقب باز گردد و خاطرات شیرین دوران مدرسه برایت تجدید شود و سخت افسوس خواهی خورد که امکانی وجود ندارد. برای آنروز مینویسم. ه
دوست من: ه
بی شک در کشاکش این زندگی رنگارنگ هر روز از عمر را دستخوش نوعی بازی روزگار خواهی بود، و در این مصافها رنگها خواهی گرفت و تفکرها خواهی کرد. دو راهی‌ها خواهی دید و تردیدها خواهی کرد. برای آنروزت فکری کرده ام ... تا شاید هدایتی باشد. ه
«...
ه
و افسوس که نبود.. شاید هم سالها بعد دریابم که بود.. باقی برای آنروز.. ه
 
Free counter and web stats