در میسیونز، با آفتاب تابان، گرما و آرامش که فصل به ارمغان میآورد، روزهای تابستان عالی است. ه
پدر نیز مانند خورشید، گرما و هوای آرام قلب خود را در برابر طبیعت میگشاید. او به پسرش میگوید: «مواظب باش پسرم!» و با اخطارش همۀ مشاهدات و اندرزهای خود را دوره میکند و پسرش کاملاً مقصود پدر را میفهمد. ه
پسرک جواب میدهد: «بله بابا!» و در همان حال تفنگش را برمیدارد و جیبهای پیراهنش را از فشنگ پر میکند. ه
پدر میگوید: «تا ظهر برگرد پسرم» ه
پسر تکرار میکند: «بله بابا!» و تفنگ را در دست محکم نگه میدارد، به پدر لبخند میزند، پیشانیش را میبوسد و از در بیرون میرود. ه
پدر تا چند قدم به دنبال او میرود، با چشمانش او را مشایعت میکند و بعد به کار روزانۀ خود باز میگردد. احساس خوشحالی میکند، خوشحالی از داشتن لذت پسر. ه
پدر میداند که پسر از همان کوچکی طوری بار آمده که در برابر خطر محتاط باشد، بتواند تفنگ را بکار برد و هر چیزی را شکار کند. او با اینکه سیزده سال بیشتر ندارد اما قدش بلندتر از نوجوان سیزده ساله است. روشنی چشمان آبیش حتی او را جوانتر هم نشان میدهد. ه
پدر نیازی نمیبیند تا چشم از کار برگیرد و پیشروی پسرش را در ذهن خود دنبال کند. تا حالا حتماً پسرش از کوره راه سرخ گذشته و در راه اصلی به سوی جنگل پر درخت در حرکت است. شکار خز در جنگل صبر و حوصلهء زیاد میخواهد که پسر کوچکش فاقد آن است. بیگمان او پس از عبور از قسمت خلوت جنگل در امتداد حاشیۀ کاکتوسها تا باتلاق، به دنبال کبوتر، مرغ توفان و یا شاید یک جفت حواصیل خواهد رفت، ار آن نوعی که دوستش "جان" چند روز قبل پیدا کرده بود. ه
اکنون پدر در تنهایی، از یادآوری شور و شوق این دو پسر برای شکار به آرامی لبخند میزند. گهگاه فقط آنها یک پرنده یا "کورتورو" یا "سورکوآ" که از آن یکی کوچکتر است شکار میکنند و آن وقت "جان" با تفنگ نُه میلیمتری که پدرش به او داده پیروزمند به کلبهاش بازمیگردد و پسرش با تفنگ کالیبر شانزدۀ "سنت اتینه" و باروت سفید سرافراز به خانۀ روی تپهشان برمیگردد. ه
زندگی خود او نیز به همین صورت بوده. در سیزده سالگی به او اجازه داده شد که تفنگ بردارد. حالا پسرش نیز در همین سن صاحب تفنگ شده و پدر از این بابت خوشحال است. برای پدری که همسرش را از دست داده بزرگ کردن فرزند آنقدرها هم آسان نیست. خطر همواره در کمین مردهاست؛ بهویژه مردی که همیشه متکی به خود است. این موضوع همیشه باعث نگرانی او بوده. بعضی مواقع دچار اوهام میشود و از این جهت رنج میبرد. یک بار به دلیل ضعف بینایی تصور کرد که پسرش در کارگاه، روی گلولۀ تفنگ چکش میزند و ترس برش داشت، در حالی که او سگک کمربند شکاریش را برق میانداخت. ه
ناگهان از فاصلهای نه بسیار دور صدای شلیکی به گوشش میرسد. ه
پدر صدا را میشناسد و به فکرش میرسد: «تفنگ سنت اتینه. دو تا کبوتر از جنگل کم شد» ه
مرد بدون توجه به حادثۀ مهمی که اتفاق افتاده سرگرم کار خود میشود. ه
خورشید که قبلا به اوج خود رسیده، کم کم رو به پایین میرود. به هر جا که نگاه میکنی، روی صخرهها،زمین یا درختان، هوا مانند حرارت داخل کوره که تازه خاموش شده رو به سردی میرود و با گرما به حرکت درمیآید. پدر به ساعت خود نگاه میکند، ظهر است. چشمانش را به جانب جنگل میدوزد. ه
پسرش بایستی برمیگشت. اعتماد دو جانبهای بین آن دو برقرار بود. پدر با شقیقههای نقرهای و پسر سیزده ساله، هیچگاه یکدیگر را گول نمیزنند. وقتی پسر جواب میدهد، «بله بابا» دیگر به قولش وفا میکند. او گفت که پیش از ساعت دوازده برمیگردد و پدر در حالی که ناظر رفتنش بود لبخند زد. ه
و حالا پسرک هنوز برنگشته است. ناگهان متوجه شد که سه ساعت است هیچ صدای شلیکی نشنیده. خیلی پیش، یک شلیک؛ یک شلیک کوتاه شنیده بود. از آن پس دیگر نه صدای شلیک شنیده شد و نه پرندهای دیده بود. ه
پدر سر برهنه و بدون اسلحۀ خود بیرون میدود. کورهراه سرخ را میانبر زده، وارد جنگل میشود، با سرعت از حاشیۀ کاکتوسها میگذرد بدون اینکه هیچ رد پایی از پسرش پیدا کند. در حالی که رد شکار را گرفته و بیهوده دور و بر باتلاق میگردد مطمئن است هر قدمی که برمیدارد نومیدانه و مصیبتبار به سوی نقطهای است که جسد فرزندش را در حال سینهخیز وسط یک پرچین کشته خواهد یافت. ه
از روی تعجب ناگهان فریاد میزند: «پسرم!» بغضی که در صدایش نهفته حالت گریستن دارد و هیچ گوشی را طاقت شنیدن آن همه اضطراب نیست. ه
کسی جواب نمیدهد. هیچ کس! پدر که ده سال پیرتر شده در امتداد کوره راه سرخ زیر آفتاب به دنبال پسرش میگردد که تازه مرده است. ه
ــ پسرم! آه پسرم! ه
با چنان شور و علاقهای فرزندش را صدا میزند که هر ارتعاش صدایش از اعماق جانش بر میخیزد. ه
در گذشته یک بار در اوج خوشبختی و آرامش کامل دچار توهمی رنجآور شده بود. به خیالش رسیده بود که پیشانی پسرش با گلولهای ورشویی سوراخ شده است. اکنون در هر گوشه از جنگل تاریک درخشش سیمهای خاردار را مینگرد و در پای یک درخت خشک او را میبیند که تفنگ خالیش در کناری افتاده.. ه
ــ پسر جانم!.. پسرم!.. ه
توانایی پدری که محکوم به چنین توهم ترسناکی است حد و حدودی دارد و پدر داستان ما احساس میکند که پسرش از انتهای جادۀ کناری پیدا میشود و تند تند به طرف او میآید. ه
قیافۀ پدر که سلاحی با خود ندارد از پنجاه متری آنچنان پریشان است که پسر سیزده ساله را وادار میکند به سرعت قدمهای خود بیفزاید. ه
مرد زمزمه میکند: «پسر کوچولویم!» و خسته و آشفته روی خاک سفید ماسهدار مینشیند و پاهای پسرک را در آغوش میگیرد. ه
پسرک در حالی که پدر هنوز پاهایش را در آغوش گرفته ایستاده بر جای میماند و با آگاهی از غم و درد پدر، آهسته سرش را تکان میدهد: «بیچاره بابا!» ه
دیروقت است. ساعت از سه گذشته است. اکنون پدر و پسر عازم خانه میشوند. پدر دوباره زمزمه کنان میپرسد: «چطور شد! متوجه خورشید نشدی که چقدر دیر شده؟» ه
ــ حواسم بود بابا!.. داشتم برمیگشتم که حواصیلهای "جان" را دیدم و رفتم دنبالشون.. ه
ــ چقدر باعث ناراحتی من شدی پسرم! ه
پسر نیز پس از مکث زیاد زمزمهکنان میگوید: «پدر!» ه
پدر میپرسد: «بالاخره چی شد؟ حواصیلها را شکار کردی؟» ه
ــ نه.. ه
رویهمرفته این مسئله چندان مهم نبود. پدر در زیر آسمان آبی، گرمای مواج و روی جاده هموار با پسرش به سوی خانه بازمیگردد. پسری که به شانۀ او تکیه داده و تقریباً همقد پدر است. خیس عرق است و گرچه تنی کوفته و جانی خسته دارد اما از خوشحالی لبخند میزند.. ه
پدر با توهمی شاد لبخند میزند.. اما تنها برمیگردد. از جنگل با دست خالی برمیگردد زیرا کسی را نیافته است. غافل از آنکه در پشت سرش، پای درخت خشکیدهای، پسر دلبندش از ساعت ده صبح، گرفتار در میان سیمهای خاردار، زیر آفتاب، پا در هوا دراز کشیده و مرده است. ه
l
Keroga Horacio