sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Thursday, November 25, 2004

«2» روایت

ا

ساده

یه شب خوابت چشامو بی خبر برد . به دنیایی از اینجا ساده تر برد
به دنیای گل و نور و ترانه . میون لحظه‌های عاشقانه
تو تنها دلخوشی تنها امیدی . تو حرفی که نمی‌گفتم شنیدی
تو با من بودی و من بی تو افسوس . تو خورشیدی و من دنبال فانوس
توو رقص ماه و خورشید و ستاره . خودم رو با تو می‌دیدم دوباره
میون خواب و بیداری نشستم . هنوزم پیش چشمای تو هستم
ا
افشین یدالهی

this is an audio post - click to play

(Right Click & Save target as)

Tuesday, November 23, 2004

!اصلا خوشم نیومد

i



میای بریم قیس؟
قِیس همان کیش است، با همان لطافت و زیبایی.. ا

Thursday, November 18, 2004

Elecomp 2004 یا Love at one Sight






یه وقت ممکنه تو نمایشگاه که دارین قدم می‌زنین، یه جا یه کم بیشتر معطل شین.. مواظب باشین نگاه کردن به یه عکس بیشتر از دو سه دقیقه طول نکشه! چون ممکنه مردم براتون حرف در بیارن.. اگر هم مسئول غرفه عین همون عکس رو بهتون داد، بزرگترش رو نخواین! چون دیگه حتما براتون حرف درمیارن! البته این رو هم بدونین که اولی نبودین و آخری هم نیستین! ه

Tuesday, November 16, 2004

نفله

چقدر خسته‌ام.. لحظه‌ای بیش نگذشته است، شاید.. به گمانی.. چه کسی می‌فهمد؟ که درونم چه خبر و برونم چه نشان؟ همه‌اش یک بازی است.. بازی زندگی من که حرام دگران می‌گردد.. یک چهره.. یک لبخند.. یک پرده ازین زندگی تکراری.. چه کسی می‌فهمد.. ه
گیرم که بگیرند به چیزی که بله.. یک چیزی است در درون پسر ما که یکی، نه! دو سه سالی است که انگار.. که چه؟
غذا؟ عالی.. خوب..! تپل، فربه و مشتی! پسر ماست دگر.. رابطه؟ عشق؟ محبت؟ او که بهتر ز همه می‌داند.. که چه سان عاشق اوییم.. خود بگوید که از آن موقعی که کودک بود، تا به الآن - بزنم بر تخته - کینچُنین رعنا گشت، هیچ خاطرش می‌آید که کمی.. لحظه‌ای یا چندی غافل از او شده باشیم؟ ما چُنینیم و چُنانیم.. ه
و خدائیش چه ربطی دارد؟ وزن این لعنتی خود ساخته را می‌خواهی یا که حرفی که بیامد و برفت؟
یک روز یکی گفت پسر، «مرگ» تو چیست؟ مرگ من بود همین؛ راحتی و آسایش.. و همان گفت پدر مرگ تو چیست؟ چه فرقی دارد؟ خاطرم نیست چه گفت.. و به خاطر دارم چه نگاهی کرد مرا.. خوب ببین.. پسرت! می شناسی پدرم؟ این فقط یک چشمه است! پسرت آرزویش اینچنین ساده و آسان، همین یک قدمی.. یک «مرگ» است.. ه
چه کسی می‌فهمد؟ «من نمی‌فهمم که اتاقش ز چه رو همه وقت آشوب است؟» دل من خوش باد که این دغدغه کوچک هم، گاه گاهی سراغ از.. نه که او، دل یک دانه خواهرکم، می‌گیرد.. ه
نه.. چنین نیست! خدائیش چنین نیست.. پس چیست؟ تو همان به که همین زندگی نکبت را، مثل یک بازیگر پیش بری.. تو که یک خط نتوانی نوشتن که چه خواهی بگذار برایت بنویسند.. تو فقط بازی کن.. ه
l

نمی‌دونم چرا این یهو شعر شد.. (شعر؟!!) تا حالا حتا تلاشی هم نکرده بودم.. اعصابم خورد بود، اومدم چار تا چیز بنویسم که از دستم در رفت و اینجوری شد.. شاید مسخره باشه، شایدم جالب.. اما آخرش حرفم پرید.. شاید حرفی که اینجوری می‌پره همون بهتر که بپره.. اون وقت از من چی می‌مونه؟ نفله.. ه

!تولدش مبارک


جوجه جوجه طلایی ه نوکت سرخ و حنایی
چگونه تخمت شکستی ه اینگونه بیرون جستی؟!! ه
گفتا جایم تنگ بود ه دیوارم از سنگ بود
دیم دیم دام دام دیم دیم دام... ه اینگونه بیرون جستم!!! ه

Monday, November 15, 2004

پسر . پدر

در میسیونز، با آفتاب تابان، گرما و آرامش که فصل به ارمغان می‌آورد، روزهای تابستان عالی است. ه
پدر نیز مانند خورشید، گرما و هوای آرام قلب خود را در برابر طبیعت می‌گشاید. او به پسرش می‌گوید: «مواظب باش پسرم!» و با اخطارش همۀ مشاهدات و اندرزهای خود را دوره می‌کند و پسرش کاملاً مقصود پدر را می‌فهمد. ه
پسرک جواب می‌دهد: «بله بابا!» و در همان حال تفنگش را برمی‌دارد و جیبهای پیراهنش را از فشنگ پر می‌کند. ه
پدر می‌گوید: «تا ظهر برگرد پسرم» ه
پسر تکرار می‌کند: «بله بابا!» و تفنگ را در دست محکم نگه می‌دارد، به پدر لبخند می‌زند، پیشانیش را می‌بوسد و از در بیرون می‌رود. ه
پدر تا چند قدم به دنبال او می‌رود، با چشمانش او را مشایعت می‌کند و بعد به کار روزانۀ خود باز می‌گردد. احساس خوشحالی می‌کند، خوشحالی از داشتن لذت پسر. ه
پدر می‌داند که پسر از همان کوچکی طوری بار آمده که در برابر خطر محتاط باشد، بتواند تفنگ را بکار برد و هر چیزی را شکار کند. او با اینکه سیزده سال بیشتر ندارد اما قدش بلندتر از نوجوان سیزده ساله است. روشنی چشمان آبیش حتی او را جوانتر هم نشان می‌دهد. ه
پدر نیازی نمی‌بیند تا چشم از کار برگیرد و پیشروی پسرش را در ذهن خود دنبال کند. تا حالا حتماً پسرش از کوره راه سرخ گذشته و در راه اصلی به سوی جنگل پر درخت در حرکت است. شکار خز در جنگل صبر و حوصلهء زیاد می‌خواهد که پسر کوچکش فاقد آن است. بی‌گمان او پس از عبور از قسمت خلوت جنگل در امتداد حاشیۀ کاکتوسها تا باتلاق، به دنبال کبوتر، مرغ توفان و یا شاید یک جفت حواصیل خواهد رفت، ار آن نوعی که دوستش "جان" چند روز قبل پیدا کرده بود. ه
اکنون پدر در تنهایی، از یادآوری شور و شوق این دو پسر برای شکار به آرامی لبخند می‌زند. گهگاه فقط آنها یک پرنده یا "کورتورو" یا "سورکوآ" که از آن یکی کوچکتر است شکار می‌کنند و آن وقت "جان" با تفنگ نُه میلیمتری که پدرش به او داده پیروزمند به کلبه‌اش بازمی‌گردد و پسرش با تفنگ کالیبر شانزدۀ "سنت اتینه" و باروت سفید سرافراز به خانۀ روی تپه‌شان بر‌میگردد. ه
زندگی خود او نیز به همین صورت بوده. در سیزده سالگی به او اجازه داده شد که تفنگ بردارد. حالا پسرش نیز در همین سن صاحب تفنگ شده و پدر از این بابت خوشحال است. برای پدری که همسرش را از دست داده بزرگ کردن فرزند آن‌قدرها هم آسان نیست. خطر همواره در کمین مردهاست؛ به‌ویژه مردی که همیشه متکی به خود است. این موضوع همیشه باعث نگرانی او بوده. بعضی مواقع دچار اوهام می‌شود و از این جهت رنج می‌برد. یک بار به دلیل ضعف بینایی تصور کرد که پسرش در کارگاه، روی گلولۀ تفنگ چکش می‌زند و ترس برش داشت، در حالی که او سگک کمربند شکاریش را برق می‌انداخت. ه
ناگهان از فاصله‌ای نه بسیار دور صدای شلیکی به گوشش می‌رسد. ه
پدر صدا را می‌شناسد و به فکرش می‌رسد: «تفنگ سنت اتینه. دو تا کبوتر از جنگل کم شد» ه
مرد بدون توجه به حادثۀ مهمی که اتفاق افتاده سرگرم کار خود می‌شود. ه
خورشید که قبلا به اوج خود رسیده، کم کم رو به پایین می‌رود. به هر جا که نگاه می‌کنی، روی صخره‌ها،زمین یا درختان، هوا مانند حرارت داخل کوره که تازه خاموش شده رو به سردی می‌رود و با گرما به حرکت درمی‌آید. پدر به ساعت خود نگاه می‌کند، ظهر است. چشمانش را به جانب جنگل می‌دوزد. ه
پسرش بایستی برمی‌گشت. اعتماد دو جانبه‌ای بین آن دو برقرار بود. پدر با شقیقه‌های نقره‌ای و پسر سیزده ساله، هیچ‌گاه یکدیگر را گول نمی‌زنند. وقتی پسر جواب می‌دهد، «بله بابا» دیگر به قولش وفا می‌کند. او گفت که پیش از ساعت دوازده برمی‌گردد و پدر در حالی که ناظر رفتنش بود لبخند زد. ه
و حالا پسرک هنوز برنگشته است. ناگهان متوجه شد که سه ساعت است هیچ صدای شلیکی نشنیده. خیلی پیش، یک شلیک؛ یک شلیک کوتاه شنیده بود. از آن پس دیگر نه صدای شلیک شنیده شد و نه پرنده‌ای دیده بود. ه
پدر سر برهنه و بدون اسلحۀ خود بیرون می‌دود. کوره‌راه سرخ را میان‌بر زده، وارد جنگل می‌شود، با سرعت از حاشیۀ کاکتوسها می‌گذرد بدون اینکه هیچ رد پایی از پسرش پیدا کند. در حالی که رد شکار را گرفته و بیهوده دور و بر باتلاق می‌گردد مطمئن است هر قدمی که برمی‌دارد نومیدانه و مصیبت‌بار به سوی نقطه‌ای است که جسد فرزندش را در حال سینه‌خیز وسط یک پرچین کشته خواهد یافت. ه
از روی تعجب ناگهان فریاد می‌زند: «پسرم!» بغضی که در صدایش نهفته حالت گریستن دارد و هیچ گوشی را طاقت شنیدن آن همه اضطراب نیست. ه
کسی جواب نمی‌دهد. هیچ کس! پدر که ده سال پیرتر شده در امتداد کوره راه سرخ زیر آفتاب به دنبال پسرش می‌گردد که تازه مرده است. ه
ــ پسرم! آه پسرم! ه
با چنان شور و علاقه‌ای فرزندش را صدا میزند که هر ارتعاش صدایش از اعماق جانش بر می‌خیزد. ه
در گذشته یک بار در اوج خوشبختی و آرامش کامل دچار توهمی رنج‌آور شده بود. به خیالش رسیده بود که پیشانی پسرش با گلوله‌ای ورشویی سوراخ شده است. اکنون در هر گوشه از جنگل تاریک درخشش سیم‌های خاردار را می‌نگرد و در پای یک درخت خشک او را می‌بیند که تفنگ خالیش در کناری افتاده.. ه
ــ پسر جانم!.. پسرم!.. ه
توانایی پدری که محکوم به چنین توهم ترسناکی است حد و حدودی دارد و پدر داستان ما احساس می‌کند که پسرش از انتهای جادۀ کناری پیدا می‌شود و تند تند به طرف او می‌آید. ه
قیافۀ پدر که سلاحی با خود ندارد از پنجاه متری آنچنان پریشان است که پسر سیزده ساله را وادار می‌کند به سرعت قدم‌های خود بیفزاید. ه
مرد زمزمه می‌کند: «پسر کوچولویم!» و خسته و آشفته روی خاک سفید ماسه‌دار می‌نشیند و پاهای پسرک را در آغوش می‌گیرد. ه
پسرک در حالی که پدر هنوز پاهایش را در آغوش گرفته ایستاده بر جای می‌ماند و با آگاهی از غم و درد پدر، آهسته سرش را تکان می‌دهد: «بیچاره بابا!» ه
دیروقت است. ساعت از سه گذشته است. اکنون پدر و پسر عازم خانه می‌شوند. پدر دوباره زمزمه کنان می‌پرسد: «چطور شد! متوجه خورشید نشدی که چقدر دیر شده؟» ه
ــ حواسم بود بابا!.. داشتم برمی‌گشتم که حواصیل‌های "جان" را دیدم و رفتم دنبالشون.. ه
ــ چقدر باعث ناراحتی من شدی پسرم! ه
پسر نیز پس از مکث زیاد زمزمه‌کنان می‌گوید: «پدر!» ه
پدر می‌پرسد: «بالاخره چی شد؟ حواصیل‌ها را شکار کردی؟» ه
ــ نه.. ه

روی‌هم‌رفته این مسئله چندان مهم نبود. پدر در زیر آسمان آبی، گرمای مواج و روی جاده هموار با پسرش به سوی خانه بازمی‌گردد. پسری که به شانۀ او تکیه داده و تقریباً هم‌قد پدر است. خیس عرق است و گرچه تنی کوفته و جانی خسته دارد اما از خوشحالی لبخند می‌زند.. ه

پدر با توهمی شاد لبخند می‌زند.. اما تنها برمی‌گردد. از جنگل با دست خالی برمی‌گردد زیرا کسی را نیافته است. غافل از آنکه در پشت سرش، پای درخت خشکیده‌ای، پسر دلبندش از ساعت ده صبح، گرفتار در میان سیم‌های خاردار، زیر آفتاب، پا در هوا دراز کشیده و مرده است. ه
l
Keroga Horacio

Saturday, November 13, 2004

ناز و نوش

اصرار عجیبی دارد که بنویس و دست بردار هم نیست.. همیشه همینجوری است و گاه گاهی هم اذیتم میکند. خب چاره چیست.. نمی‌شود رو ترش کرد. دلگیر می‌شود.. ه
برمی‌گردم و میگویم: چه بنویسم؛ لااقل کلمه‌ای بگو.. می‌خندد! سرم را که می‌خارانم بیشتر می‌خندد و مرا هم می‌خنداند. دوباره می‌گوید بنویس و من میگویم به غار حرا خوش آمدی! می‌خواهی وارد غار تنهایی من شوی؟ بهش بر می‌خورد.. قهر می‌کند.. می‌داند چکار کند.. اما من نمی‌دانم چرا همیشه همه می‌دانند چکار کنند و من هیچ‌وقت.. می‌گوید تو هم میدانی چه کنی اما نمی‌کنی.. و من می‌فهمم چرا قهر کرد.. ه
حالا اگر فکر می‌کنی می‌دانم، نوشتم تا خودت ببینی. اما.. باز هم به من گیر بده

Tuesday, November 09, 2004

..بقیه اش

امروز رو نرده های راه پله یه جا خوندم : «من آینده را دوست دارم، چون قرار است بقیه عمرم را در آن زندگی کنم» ی
شما هم دارین؟

Monday, November 08, 2004

..درکوچه‌های کوفه


دیشب شب قدر بود.. بعد از مدتها رفتم احیا.. باز پای کامپیوتر نشسته بودم، مشغول کارهای همیشگی؛ وقت تلف کردن! اما امشب می‌خواستم حتما برم.. به یاد قدیما.. ی
رفتم حموم دوش گرفتم و غسل هم کردم. لباس پوشیدم و رفتم بیرون. اما کجا؟ نمی‌دونستم کجا می‌شد رفت و آیا ساعت دوازده و نیم دیر نیست؟
قرآن کوچولوی صورتی خودم رو برداشتم، به همراه دعای جوشن کبیر. دیدم جایی بهتر از جای همیشگی من نیست، مسجد قبا.. تنها مسجدی که باهاش رفیقم! ی
رفتم تو. چای و خرما دم در بود و یه دوست یا شاید یه آشنای قدیمی.. سلام و چطوری و کجایی و بعد هم رفت تو، منهم.. اما مثل همیشه با گفتن اینکه این چیزا که به گروه خونی تو نمی‌خوره! خوب چاره چیه؟! ی
دوباره همون فضای آشنای همیشگی.. بی اختیار عقب مسجد رو نگاه کردم.. شاید چشمم دنبال خودم می‌گشت.. منی که با دوستم اون عقب نشستیم و داریم می‌خندیم.. همون پیرمرد ها، همون چهره‌های آشنا و قدیمی.. همه چیز بدون تغییر انگار همه چیز همون جوری منتظر تو مونده، حتا همون پسرایی که چشم بی اختیار دنبالشون میره.. ه
رفتم و یه گوشه نشستم. یه سخنرانی و بعد هم مداحی. چند بار مجبور شدم جامو عوض کنم. هر دفعه به خاطر یه چیز؛ یه بار مردی که هی نگاه میکرد و ابروهاشو بالا مینداخت! اول فکر کردم شاید مشکل از منه.. اما خوب هر کسی تو مسجد باید یه تیک عصبی داشته باشه.. اعصابمو خورد کرد با اینکه سعی میکردم نگاش نکنم. یه بارم یه پیرمردی که پاشو دراز کرده بود درست بغل من.. یه بار پاش به من خورد و من هر چی عقب جلو رفتم هنوز سردی پاشو حس میکردم! آخرش رفتم یه جای دیگه نشستم.. منم مثل این بچه‌ها از همه چیز عصبانی میشم! ی
دیشب سینه هم زدم! بعد از مدتها.. شاید چند سال؛ یادم نمیاد حتی تو تاسوعا عاشورا هم سینه‌ای زده باشم، جدیدا.. ی
در اوج جدی بودن، بعضی وقتها خندم می‌گیره! مثل دیشب؛ در حالی که منهم مثل بقیه، دقیقا مثل بقیه آدمهای توی مسجد مشغول سینه زدن بودم، یهو خندم گرفت! از دیدن اینهمه آدم به اضافه خودم که داریم با یه شعر سینه می‌زنیم. همین! خیلی جالبه! کاری که هیچ فایده‌ای نداره. بعد یهو تبدیل به یه بازی میشه! و خب من خیلی خندم میگیره از این بازی! مگه بازی واسه خنده نیست؟
و«وای علی کشته شد؛ شیر خدا کشته شد» با این شعر سینه زدنها ریتم تند میگیره، همه می‌گن و می‌زنن. بعد یهو نمی‌دونم چه جوری میشه که قسمت اول میشه مال جلوی مسجد و قسمت دوم مال عقب. مردم جلو همین جوری سینه می‌زنن و می‌گن «وای علی کشته شد» بعد عقبی‌ها که منم جزو اونام می‌گن «شیر خدا کشته شد»! وقتی این اتفاق واسه ده بار یا بیشتر بیفته، خب خنده‌دار میشه! یه سری آدم در حالی که سینه می‌زنن اینو می‌گن! اطلاع رسانی! و من اون وسطا دارم می‌خندم؛ شدید! اما سعی کردم یه جوری شبیه گریه نشون بدم! چون از این گریه ها زیاده! ی
خلاصه اینم تموم شد! اما آدمهایی که همیشه گریه می‌کنن تموم نمی‌شن! با هر حرفی گریه می‌کنن و هی می‌زنن به پیشونی‌شون! همیشه یه حس دوگانه‌ای به این آدمها داشتم.. اولیش جالب بودن و عجیب بودن اینهاست بدون قضاوت و دومیش هم احساسی که از سادگی اینها دارم.. چقدر راحت گریه می‌کنن بعضی وقتها که دلم لک زده واسه یه گریه مشتی، حسودیم میشه به اینها.. ی
بعد هم که آخونده آومد.. من دعای جوشن کبیر رو در آوردم به این حساب که می‌خوان بخونن! نگو همون اول خونده بودن و الآن فقط قرآن سر گرفتن مونده بود! یه مقدار حرف زد. همش دعا می‌کرد واسه ناموس خودش و مردم! نمی‌دونم بلایی سرش اومده بود یا نه! علی‌الحساب، قرآن سر گرفتیم! ی
بک یا الله.. به محمد.. به علی.. به فاطمة.. بالحسن.. بالحسین.. به علی بن الحسین.. سر "به محمد بن موسی" که رسید نمی‌دونم چرا فکرم بی‌اختیار رفت پیش یکی.. یکی از دوستام که تو مشهده.. هوس مشهد کردم.. هوس شبهای تو حرم.. با اون نور سفید و خاکستری.. و نشستن توی صحن ها و ساعتها مردم رو نگاه کردن و اون پسر بچه‌ای که یه گوشه رو پای باباش خوابیده.. همیشه احساس امنیت میکردم اونجا.. یه جوری که میشد ساعت‌ها نشست و نگاه کرد.. یه جوری هوس کرم یا شاید نذر کردم که یه سر برم مشهد؛ امیدوارم در حد هوس باقی نمونه! ی
موقع دعا کردن شد.. از چهارده نفر مایه گذاشتیم تا خدا تحویلمون بگیره! حالا تهش چی؟! نمی‌دونم چی باید بخوام؟ همیشه میگم خدایا همه چیزو درست کن! ته تهش همینه! کی شده یه چیز درست حسابی بخوام ازش؟! ی
اما حال‌گیریش اینجا بود که هیچی ندادن بخوریم! همه جا سحری میدن! وقتی اومدم دم خونه دیدم یه جا غذا میده مثل جعبه پیتزا! اول گفتم بی‌خیال اما بعدش خجالت رو گذاشتم کنار رفتم دم درشون.. گفتم آقا غذا هست؟ اونم گفت نه تموم شد! منم مثل آقا ها تشکر کردم و رفتم!! به قول مامانم یه چیزی تو خونه پیدا میشه! ی
 
Free counter and web stats