sØn Øf gØd..

..طلوع کن

Friday, September 23, 2005

داستان

کودک چشمانش را گشود و حشره‌ای را دید که روی سقف راه می‌رفت. به آن می‌نگریست و چشمک می‌زد تا ببیند به کجا می‌رود. حشره به سمتِ پنجره راه افتاد، بدون ِ مکث با گامهای کوتاه پیش می‌رفت و اندک اندک به سرعت خویش می‌افزود. پسرک فکر کرد که حتما این جانور به راهی مخصوص می‌رود و شاید در جایی منتظر بماند تا حشره های دیگر به دنبالش بدوند، برای اینکه مطمئن شود راهی را که میرود درست می‌رود. اما در آنجا حشره‌ی دیگری دیده نمی‌شد. شاید هـم وجود داشت ولی دلیلی داشت که به روی سقف نمی‌دویدند. از اینـرو پسرک علاقه‌اش را به موضوع از دست داد. سر از بستر بلند کرد و صدا زد: « مامان، من بیدار شدم! »
کسی جوابی نداد.
ـ مامان کجایی؟ من بیدار شدم.
باز هم سکوت بود.
کودک منتظر ماند. اما سکوت شکسته نشد. از رختخواب بیرون آمد و با پای برهنه به اتاق ِ بزرگ دوید. به صندلی، میز و به قفسه‌ی کتابها نگاه کرد، اما کسی در اطراف آنها نبود. این اشیای بی‌جان، تنها بر جا ایستاده و فضا را اشغال کرده بودند. کودک به آشپزخانه دوید و بعد به اتاق خواب. همه خالی بر جای خود بودند، همچون آینه‌هایی که کسی نبود تا خود را در آنها بنگرد. کودک فریاد زد: « مامان! »
سکوت دهان باز کرد، فریادش را بلعید وبی‌درنگ بار دیگر دهانش را بست. کودک ناباورانه بار ِ دیگر به اتاق ِ خود دوید. پاشنه‌ی برهنه و انگشت پاهایش بر کفپوش نقاشی شده دایره‌هایی پیچ در پیچ بر جا گذاشت که کم کم با سرد شدن، محو شد.
این بار کودک با آن آرامی که می‌توانست صدا زد: « مامان، من بیدار شدم و تو اینجا نیستی! »
سکوت.
و پرسید: « کجایی، ها؟ »
چهره‌اش حالتی را به خود گرفت که انتظار ِ جواب را می‌کشید. بار ِ دیگر از یک طرف به طرفِ دیگر چرخید، اما پاسخی نیامد و به گریه افتاد. گریه کنان به کنار ِ در رفت و به آن کوبید و با پاهای برهنه زیر ِ کتکش گرفت. انگشت پاهایش پیچید و بلندتر از پیش گریه سر داد. در وسط اتاق ایستاد. قطره‌های درشت و گرم ِ اشک از چشمانش به کفپوش ِ نقاشی شده فرومی‌چکید. گریه کنان نشست. همه‌ی چیزهای پیرامونش صدای گریه‌اش را می‌شنیدند اما همه ساکت بودند. به امیدِ آنکه از پشتِ سر صدای پاهایی را بشنود، منتظر ماند. اما صدایی نیامد و نتوانست آرام بگیرد.
مدتِ زیادی گذشت، زیرا دیگر خود را نمی‌شناخت. آن‌چنان خسته بود که از احساس خویشتن باز مانده بود و دیگر آگاه نبود که می‌گرید. گریه‌ای طبیعی بود، مانندِ نفس کشیدن؛ و دیگر کنترلی بر آن نداشت.
ناگاه به نظر ِ کودک رسید که کسی دیگر، در اتاق است. شتاب زده به روی پاهایش ایستاد و گرداگردش را پایید. احساسی که او را از جا بلند کرده بود او را به اتاق ِ دیگر دوانید، بعد به آشپزخانه و اتاق خواب. هنوز کسی نیامده بود. هق هق کنان بازگشت و چهره‌اش را با دستانش پوشاند. بعد دستانش را از جلوی چهره‌اش برداشت و یک بار ِ دیگر به اتاقها نگاه کرد. هیچ تغییری نکرده بود. صندلی، خالی بود. میز تنها ایستاده بود. مثل ِ همیشه روی قفسه‌ی کتابها، کتابهایی بود؛ اما پشتِ جلدهای رنگینشان، غمگنانه و گنگ به نظر می‌آمد. کودک به فکر فرو رفت و با خود گفت:
ـ دیگه گریه نمی‌کنم. بالاخره مامان میاد. من یه پسر ِ شجاع می‌شم.
به رختخواب رفت و چهره‌ی اشک آلودش را با لحاف پاک کرد. سپس بدون ِ شتاب، آن چنان که گویی برای سرسره بازی می‌رود، برای جمع کردن ِ چیزهای کف اتاق به راه افتاد. بعد فکر ِ درخشانی به سرش آمد. به آرامی گفت: « مامان، یه چیزی می‌خوام! »
چیزی نمی‌خواست، ولی وقتی این حرف را می‌زد، مادرش اگر در خانه بود، فوری به نزدش می‌دوید.
باز تکرار کرد: « مامان؟ »
اما او در خانه نبود و
عاقبت کودک این موضوع را فهمید. با خود تصمیم گرفت: « کمی بازی می‌کنم تا مامان بیاد. »
به گوشه‌ای که اسباب بازیهایش بود رفت و خرگوش صحراییش را برداشت. این عروسک، حیوان موردِ علاقه‌اش بود. یکی از پاهای خرگوش کنده شده بود. مادر چندین بار پیشنهاد کرده بود تا پایش را بچسباند، ولی پسرک تن درنمی‌داد. شاید اگر دو پا داشت، زیاد موردِ توجهِ کودک قرار نمی‌گرفت و از همین رو یک پا مانده بود و پای دیگرش جایی افتاده و برای خودش زندگی ِ جداگانه‌ای داشت. پسرک گفت:
ـ خرگوشه بیا بازی کنیم.
خرگوش بی صدا افتاده بود.
ـ مریضی، می‌دونم که از پا صدمه دیدی. خودم واسَت خوبش می‌کنم.
کودک خرگوش را به درازا روی تخت خواباند. میخی برداشت و به شکم ِ آن فروکرد و در واقع عمل ِ جراحی راه انداخت. خرگوش به عمل ِ جراحی تن در داد و واکنشی نشان نداد. صدایش هم در نیامد.
پسرک که انگار چیزی به خاطرش رسیده بود، کمی به فکر فرو رفت. تخت را ترک کرد و به اتاق ِ بزرگ دوید. آنجا هیچ تغییری نکرده بود و مانندِ پیش، سکوت به آهستگی از این گوشه به آن گوشه می‌خزید. اتاق، همچون توپ ِ پُر بادی بود با چند دانه لوبیا در آن، میز، صندلی و قفسه‌ی کتابها.
کودک آه کشید. به کنار ِ تخت برگشت و به خرگوش نگریست. عروسکِ جراحی شده آرام روی بالش دراز کشیده بود، پسرک گفت: « حالا یه جور دیگه، من خرگوش می‌شم و تو، من. یالا حالا تو من رو خوب کن! »
خرگوش را روی صندلی نشاند و خود روی صندلی نشسته، شگفت زده با چشمان ِ درشت و آبی به او خیره مانده بود. رو به خرگوش کرد و گفت: « من خرگوشم و پام قطع شده! »
خرگوش چیزی نگفت.
پسرک سرش را بلند کرد و نشست. بار ِ دیگر تمامی ِ چهره‌اش خیس و غمزده بود. همان طور که نشسته بود مدتی مَدید به خرگوش خیره ماند و به فکر فرو رفت. پس از مدتی تاخیر پرسید: « خرگوشه، مامان کجا رفته؟ »
خرگوش پاسخی نداد.
ـ تو که نخوابیده بودی. می‌دونی.. به من بگو.. مامان کجا رفته؟
پسرک خرگوش را در دستهایش گرفت. خرگوش چیزی نگفت.
پسرک فراموش کرده بود که قبلا همیشه درباره‌ی خرگوش سؤالی کرده بود نه از خودِ خرگوش. اما حالا در سؤالی که می‌کرد، کاملا جدی بود. فراموش کرده بود که خرگوش عروسکی بیش نیست میان ِ عروسک های دیگر، همچون آجری میان ِ آجرهای دیگر که یک‌ به یک روی هم چیده می‌شوند، بسان ِ ماشینی میان ماشینها که تنها موقعی به حرکت درمی‌آید که کسی آنرا به حرکت اندازد. حیوانی میان ِ حیوانها که هنگامی بزرگ می‌شود و به سخن می‌آید که کسی آنرا بزرگ کند و به حرفش وادارد. طفلک در آن حال، تمامی ِ این چیزها را فراموش کرده بود.
باز گفت: « به من بگو.. به من بگو.. »
خرگوش به سکوتِ خود ادامه داد.
پسرک خرگوش را کفِ اتاق انداخت. از تخت پایین پرید. روی آن افتاد و شروع کرد عروسک را به زدن. خرگوش در اطراف به غلتیدن افتاد، از این سو به آن سو و پسرک نیز به دنبالش می‌رفت و همچنان که به سر و روی آن می‌کوفت، تکرار می‌کرد: « به من بگو! به من بگو! به من بگو..! »
اما عروسکِ زبان بسته نمی‌توانست از دستِ او فرار کند چون یک پا بیشتر نداشت. و ناگهان کودک این موضوع را فهمید. از کتک زدن باز ایستاد. بر پا ماند و خیره به آن نگریست و دید که خرگوش چهره بر کفِ اتاق گذاشته و به آرامی می‌گرید. صدای گریستنش را شنید. خم شد و خرگوش دستهایش را از هم گشود و مقصرانه گفت:
ـ مامان «جایی» رفته..
به ناگاه پسرک متوجه شد که کسی از پله ها بالا می‌آید. فریاد زد: « مامان! »
و به سمتِ در هجوم برد. اما پایش به صندلی گیر کرد و به زمین افتاد. بار ِ دیگر برخاست؛ گوش داد. اما کسی پشتِ در نبود و بار ِ دیگر به گریه افتاد. از درد و تنهایی می‌گریست. او قبلا درد را شناخته بود، اما برای اولین بار بود که با تنهایی آشنا می‌شد.

.

valentin rasputin

اسیر

جان می دهم به گوشه‌ی زندان ِ سرنوشت
سر را به تازيانه‌ی او خم نمی کنم
افسوس بر دو روزه‌ی هستی نمی خورم
زاری بر اين سراچه‌ی ماتم نمی کنم

با تازيانه های گرانبار ِ جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده است
جان سختيم نگر؛ که فريبم نداده است
اين بندگی، که زندگيـَش نام کرده است

بيمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی
جز زهر ِ غم نريخت شرابی به جام من
گر من به تنگ های ملال آور ِ حيات
آسوده يک نفس زده باشم حرام من

تا دل به زندگی نسپارم به صد فريب
می پوشم از کرشمه‌ی هستی نگاه را
هر صبح و شام، چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم ِ خورشيد و ماه را

ای سر نوشت؛ از تو کجا می توان گريخت؟
من راه آشيان ِ خود از ياد برده ام
يکدم مرا به گوشه‌ی راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

ای سر نوشت؛ مردِ نبردت منم، بيا
زخمی دگر بزن که نيفتا ده ام هنوز
شادم از اين شکنجه ـ خدا را ـ مکن دريغ
روح مرا در آتش ِ بيدادِ خود بسوز!

ای سرنوشت؛ هستی ِ من در نبردِ تست
بر من ببخش زندگی ِ جاودانه را
منشين که دستِ مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه‌ی من تازيانه را

‮‮‮‮.

به بهانه‌ی ٣١ شهریور، سالروز میلاد شاعر کوچه ها، فریدون مشیری

Monday, September 19, 2005

Breaking News

سارق اداره آمار دستگیر شد

در ساعت بیست و یک، کارکنان شرکت آمار ایران واقع در خیابان فاطمی، سرقتی را به عوامل گشت کلانتری ١٢٥ یوسف آباد اعلام کردند. [ طی این سرقت ] مبلغ ٧٥٠٠ تومان وجه نقد از قلک یکی از کارمندان توسط شخصی به نام داوود سرقت شده بود. متهم پس از دستگیری به انجام این سرقت اعتراف و از مقامات قضایی درخواست بخشش کرد. گفتنی است متهم جهت تحقیقات بیشتر تحویل پایگاه سوم آگاهی شد.

همشهری محله ـ ٧ شهریور ٨٤

Sunday, September 18, 2005

بور

گفتند بور، یادِ تو افتادم. یاد موهایت، وقتی می‌خواستی مرتبشان کنی. سرت را تکان دادی ـ گندمیای سر ِ زلفت، پرواز کردند، با دل ِ من.. ودانه دانه تیر شدند در دل ِ من. و من زیر چشمی تو را نگاه می‌کردم.. می‌نوشیدم.. می‌بلعیدم.. و چه لــَخت، چه زیبا، مثل پر.. دلم می‌خواست لای موهایت شنا کنم، بروم، پنهان شوم. موهایت بلند خواهد شد و تو به حرفِ مادربزرگت گوش خواهی کرد. دلم می‌خواست می‌دیدمت. دلم نمی‌خواهد ببینمت.. می‌ترسم از زیبایی ِ تو.. از چشمانت.. از موهایت.. می‌ترسم، از بور، از تو، از عشق..
زیبای من.. ( اینجا که می‌توانم تو را زیبای خودم بنامم.. )
همه در مهمان خانه دور ِ هم نشسته‌اند و حرف می‌زنند و من اینجا، توی اتاقی تاریک، توی تاریکی ترسناک، تنها، با تو حرف می‌زنم. می‌نویسم برایت تا که نخوانی هیچ وقت. برای خودم، برای تو ـ و از تو. و شاید هم از خودم. از خودخواهی.. کسی چه می‌داند.
نمی‌دانستم موهایت انقدر بلند است. کاش چشمهایم را بسته بودم.. کاش ندیده بودم، کاش ندانسته بودم.. کاش ندانسته بودم می‌خواهی موهایت را ببندی از عقب. زیبا خواهی شد، زیبا تر.. و من دلم می‌سوزد. نگرانت هستم. کجا خواهی رفت؟ چه خواهی کرد؟
تنها نخواهی ماند. کاش عاشق شوی. کاش سر ِ عشقت بمانی. کاش بدانی که سخت است، عاشقی. کاش عاشقت شود آنکه تو می‌خواهی. خواهد شد که چه کسی دستانت را ببیند و عاشقت نشود.. زیبای من، کاش کسی عاشقت شود، بیشتر از من. و بهتر از من. و آدم باشد، نه مثل ِ من.. چه آرزوهایی.. چه می‌دانم از عشق من؟ چمیدانم..

شبی مجنون به لیلی گفت
که ای محبوب ِ بی همتا
تو را عاشق شود پیدا
ولی مجنون نخواهد شد..

.


بعد از تایپ: گه خوری های زیادی..

Friday, September 16, 2005

بدون عنوان

گرم بودم
هیچ فهمیدی چی شد؟
آه
هوایم سرد است.. امسال چه زود زمستان شد..
میترسم.. از شب؛ از تاریکی؛ از سرما
sms : آتیشم بزن.. یادت هست؟
دوستت دارم و تاوان آن هر چه باشد، باشد
میکنم فریاد..
فکر نفرین به تو در ذهن غزلهایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان
حرفی ندارم
سرد شدم، سوختم..

مرا بشنو : ١ ــ ٢ یا ٢+١ (right click & download)

باد

بر ماسه ها نوشتم، این را به یاد بسپار
دریای هستی ِ من، از عشق ِ توست سرشار
بر ماسه ها نوشتی، ای همزبان ِ دیرین
این آرزوی پاکیست، اما به باد بسپار..


به خدا میسپارمت

آه ای سفر.. چه کردی با من..



از کجایت بنویسم که حرفهایم را آب کرده ام و به پای گلی ریخته ام که روزی دستی از میان شن ها خواهدش برداشت و جایی خواهد برد آن دور دست ها.. دورتر از من.. دورتر از شن ها.. جایی که آب شور نباشد.. جایی که هر دم موجها در تمنای رسیدن به او له له نزنند.. جایی که آرام باشد؛ آفتاب تیز آزارش ندهد، سایه ای داشته باشد که در پناهش مثل رؤیا بخرامد، بالا بیاید، زیبا شود، زیباتر شود..

خواهد رفت، روزی.. هر چند تو قلبی بسازی دورش، اما از شن.. ساختن قلب را به من واگذار کن، تو تیرش را بساز.. مواظب باش کج نشود. پره هایش را جوری بساز که دیگر هرگز توان بیرون آمدنش نباشد.. بگذار باشد، که این زخم، خوش ترین زخم زندگیم است و دانم که مرا از پای درخواهد آورد. روزی دور.. روزی نزدیک..

بریز.. شِن هایت را بریز.. اگر باد نیست، اگر طوفان نیست، اگر پاهایی هم نباشد که این قلب شنی را نابود کنند، از هم بپاشانند، تو که هستی..
دستانت را پر شن کن. همان دستانی که این قلب را ساختند، و بریز.. شن هایت را بریز.. آرام.. و نگاهش کن که زیر شن مدفون میشود، قلبی که تو ساختی. بریز، زیباتر میشود. بریز، نرم تر میشود.. آرام آرام.. و لبخندت، که نگاه میکنی به قلبی که ساختی، و حالا..

اگر اینطور میخواهی، باشد. بریز تا نبینی.. که آنچه میخواهی را، دیدنم آرزوست.. دوست دارم دفن شوم، اما به دست تو. یا به پای تو.. که چه نرم است شن، زیر پایت.. نرمی از شن است یا از پای تو؟ مرا دفن کن و بخند.. خنده ات زیباست.. بگذار لا اقل یک جا بخندانمت.. « یک جا بکار آیم » مرا و قلبم را زیر شن کن تا نبینیمان. اگر خاطرت اینطور آسوده است. اما میترسم برایت.. به شن ها دل نبند آنگونه که من بستم. باد می آید، طوفان می آید.. و شاید شن ها کنار روند.. برو.. گیاهت را بردار و برو.. تا نبینیمان دیگر، هرگز.. که تاب نگاهت را ندارم، به استخوانهایم.. گیاهت را بردار.. غم به خود راه مده.. نخواهی فهمید که این گیاه کوچک، چه سان ریشه دوانده.. در وجودم.. تا به اعماق زمین.. آرام و بی سر و صدا، تا بستر دریا.. تا آغوش دریا.. بردار و برو.. من با ریشه هایش دل خوشم.. برو آنجا که خاک دلش حاصلخیز تر از کویر دل من باشد. و بنشانش آنجا تا باز هم ریشه بدواند..

عزیزکم .. برو

Thursday, September 15, 2005

..ما

ما نمیدانستیم
این که در چنبر گرداب
گرفتار شده ست،
این نگون بخت که اینگونه نگون سار شده ست،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان
این ماییم..
ما همان جمع پراکنده،
همان تنها،
همان تنهاهاییم..


Sunday, September 04, 2005

سکوت

پُر از تناقضم.. پُر از حرفهای زده و نزده. پُر از بغض های فروخورده و گریه های نکرده. پر از نشخوار. پر از شور رفتن و شوق ماندن. پُرم از نگاههای فراموش شده، گوشه ای تابیده و رنگ باخته.
پُرم از رنگ، پُرم از سفید، پُرم از نور.. پُرم از تعلیق و تعلــّق.. پُرم از عشق، پُرم از نفرت، سرشارم از حس..
پُرم از حرف، پُرم از نگاه، پُرم از دست، پُرم از گرما..
پُرم از سَد، پُرم از آب، پُرم از دریچه های بسته، پُرم از آرامش، سرشارم از خروش..
پُرم از راه، پُرم از چاه، پُرم از همراه، خالیم از همراه..
پُرم از هوا، پُرم از زنگ، پُرم از صدا، خالیم از زنگ..
پُرم از نگاه، خالیم از چشم، خالیم از نور، خالیم از زرد، خالیم از سفید، خالیم از آبی، خالیم از توسی، خالیم از قهوه‌ای.. خالیم از رنگ، پُرم از رنگ..

پُرم از نگاه، پُرم از حسرت، پُرم از ولع، پُرم از تشنگی، سیرابم از زهر..
پُرم از خواستن، خالیم از دیدن، خالیم از شنیدن.. پُرم از رفتن، خالیم از آمدن..
پُرم از مُحکم، پُرم از گرفتن، خالیم از مُحکم، خالیم از گرفتن..
پُرم از درد، پُرم از خون، پُرم از خون، سرشارم از جنون..
پُرم از چرک، پُرم از چروک، پُرم از شک، پُرم از اشک، خالیم از اشک
پُرم از ستاره، پُرم از سیاره، پُرم از سرزمین، پُرم از گـُل، خالیم از ماه
پُرم از وصل، پُرم از هجر، پُرم از طلوع، پُرم از غروب، خالیم از خورشید
پُرم از انتظار، پُرم از انتظار، پُرم از انتظار، پُرم از صدا، پُرم از زنگ، پُرم از این، پُرم از آن، خالیم از او..
پُرم از امید، پُرم از زندگی، خالیم از این هر دو؛ پُرم از او، خالیم از او..

سينه ی پرشورم و آواز را گم کرده ام
بال و پر دارم ولی پرواز را گم کرده ام
رونق ِ انجام ِ من در خانه ی آغاز ماند
چــِل کليدِ خانه ی آغاز را گم کرده ام
چشم در راهم، نگاهم، بيکران را آرزوست
حاصل اما، چشم و چشم انداز را گم کرده ام
طفل بازيگوش ِ عشقم
درس و مشقم عشق و عشق
راه مکتب خانه ی شيراز را گم کرده ام
در نمازم راز دارم با خدای چاره ساز
راز را گم کرده ام همراز را گم کرده ام

Friday, September 02, 2005

سفید . زرد . نور . روشنی . خورشید . گرما . من . شب

سفید ِ من ، زرد ِ من ، نور ِ من ، روشنی ِ من ، خورشید ِ من ، گرمای ِ من ، بدون تو شبم..

این روزها چه زود شب می‌شود. نه؛ هوای شب ندارم. زود است برای شب شدن، برای تاریک شدن، برای سرد شدن؛ من از تاریکی می‌ترسم. خورشید را از من نگیر. می‌ترسم از شب، از تاریکی، از سرما.. من می‌ترسم از شب های سرد، آبکی و نمناک.. من از ساعت پنج ِ بعدازظهر می‌ترسم، وقتی هوا تاریک باشد.. من از شب های زود می‌ترسم. از خیابان های شلوغ می‌ترسم. از باران و برف های آب شده می‌ترسم. از ماشین‌هایی که از کنارم رد می‌شوند و آب و گِل به من می‌پاشند، می‌ترسم. از اینکه آب توی کفشم برود می‌ترسم، گریه‌ام می‌گیرد.. از پیاده‌روهای شریعتی می‌ترسم. از فاصله‌ی خانه‌مان تا خانه‌تان می‌ترسم. از گرفتاری ِ تو می‌ترسم. از شب های امتحان ِ تو می‌ترسم. از وقت نداشتن ِ تو می‌ترسم.. من از اینجا بودن می‌ترسم. من از پیش ِ تو نبودن می‌ترسم. کاش می‌شد، پیش ِ تو بودم. کاش می‌شد، می‌آمدم آنجا. کنار تو. کاش وقتِ سرما، وقتِ شب، وقتِ تاریکی و ترس، می‌آمدم پیش ِ تو، سرم را می‌گذاشتم روی سینه‌ات، یا روی شانه‌ات، چشمانم را می‌بستم و تو را نفس می‌کشیدم.. و هر چه بود، بوی تو بود.. دلم نمی‌خواهد چشمانم را باز کنم. من می‌ترسم.. می‌ترسم از زمانی که باید سرم را بردارم. باید چشمانم را باز کنم و باز اینهمه چیز، غیر ِ تو ببینم. من می‌ترسم.. من از هر چه غیر توست، می‌ترسم.

جمعه ٢-٣ صبح - اصفهان

Thursday, September 01, 2005

زنده . زاینده . مرده

من اینجا نشسته‌ام. کنار زنده رود. یا همان، زاینده رود. و به تو فکر می‌کنم. و با تو حرف می‌زنم، هر چند که اینجا نیستی، پهلوی من. و صدایم را نمی‌شنوی. اما من تو را می‌بینم، لبخندهایت را و صدایت را می‌شنوم که می‌گویی حرف بزن تا نگاهت کنم. و انقدر حرف می‌زنم تا سیراب شوی. حرف‌هایم را به آب می‌گویم. آنها که گفتنش به تو، برایم سخت است. رود ِ من، زنده‌ی من، می‌شنوی؟ تا برساند به گوش ِ تو، نمی‌دانم این آبها به کدام سو می‌روند. جنوب، شمال، شرق، غرب.. یا اصلا اصفهان کدام ور است.. چه باک؟ که جهت ها را هم تو تعیین می‌کنی. قبله نمایم چند وقتی است گیج می‌زند. به گمانم آنرا جایی، در نزدیکی های تو جا گذاشته ام. شاید در قلبت.. و اشاره ام، انگشتت که قرار است به همین زودی ها، گـُل بدهد. کاش آب حرفهایم را به تو برساند. کاش آرزوهایم غرق نشوند..

 
Free counter and web stats